آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آرتین کوچولو

شیرین تر از عسل

فسقلی فضول باشی چی بگم از خودتو کارات که منو دیوونه خودت کردی اینهمه بامزه بازی رو ازکجا یاد گرفتی فدات شم تازگیا حس شوخ ظبعیتم گل کرده همش یه کاری میکنی که منو بخندونی و نمیدونی که من از ته دل واقعا میخندم اما مامانی یه کاری هم دوروز پیش باهام کردی که من تامرز سکته پیش رفتم صبح از خواب بیدار شدم دیدم  کنارم نیستی زود از اتاق اومدم بیرون دیدم تو اشپزخونه نشستی و داری با یه چیزی ور میری تااومدم طرفت دیدم یه کاغذ کوچولویه از اینا که پشتش چسب داره تا اومدم ازت بگیرم سریع کردی تو دهنت و دهنتو کیپ بستی دستمو بزور کردم تو دهنت ولی نبود زود شماره باباییرو گرفتم و با گریه گفتم ارتین یه تیکه کاغذ خورده توروخدا چکارکنم گفت الان میامقطع...
18 آبان 1392

ده ماهگی شیرین تر از جانم

پسرزمستونی کوچولوی شیرینم سلام!اول از همه عشق من 10ماهگیت مبارک ببخش مامانی بعد چندروز اومدم اخه شما اصلا اجازه نمیدی جز به شما به چیز دیگه ای توجه کنم شبها هم انقد خسته ام که درحالیکه شمارو شیرمیدم که بخوابی خودمم کنارت غش میکنم بهرحال دلبرک کوچولوی من دورقمی!شدنت مبارک ایشالله سنت دورقمی و سه رقمی بشه الهی امین نمیدونی چقد شاد و خوشبختم چقد از باتو بودن لذت میبرم من از هرثانیه و هرلحظه دارم نهایت استفاده رو میکنم و میدونم بازهم بعدا دلم برای این روزا تنگ میشه عشق من خدارو شاکرم که نهایت لطفشو درحق من کرد و یه فرشته اسمونی رو زمینی کرد فقط و فقط برای من فرستاد(خب البته با بابافرهاد) مامانی میخوام بدونی تو شیرین ترین و بهترین اتفاق...
11 آبان 1392

مسافرت به زاهدان

نی نی جونم هنوز یه هفته نبود که اومده بودیم که بابا فرهاد گفت دلش هوای مسافرت کرده منم که به مارکوپلو مشهورم خلاصه تو نصفه روز بند و بساط و جمع کردیم و بطرف زاهدان همراه دایی علی راه افتادیم و اومدیم خونه عمه ژاله.خب روزای خوبی رو پشت سرگذاشتیم ٢٠.٧.٩٢ امروز تولد مامانت بود شدم ٢٤ساله از صبح هرچقد نشستم تا باباجونت بهم تبریک بگه نگفت اخرم من و تورو تو خونه گذاشت و رفت بیرون تا اخر شب هم نیومد دلم داشت از غصه میترکید خانواده خودم همه بهم زنگ زدن دوستامم همه اس دادن ولی بابای بی معرفتت هیچی شب اومد خونه و بازم یادش نبود تازه میخواست بره خونه عمو حمیدت شب نشینی که یهو بغضم ترکید و به عمه ژاله گفتم تولدم یادش رفته.یهو یادش اومد و ...
24 مهر 1392

عکس جوجوی منم بلاخره چاپ شد

مامی جونم سلام بروی ماهت الان که داری این نوشته هارو میخیونی برای خودت مردی شدی هامنم دیگه سن و سالی گذشته خواستم اول خبرای مسافرتو بنویسم ولی گفتم اول از مسابقه نی نی وبلاگ بگم که برنده شدی دوروز قبل از اینکه بریم مسافرت یعنی ٥شهریور اقای پستچی کارت هدیه ات رو اورد و ملی منو ذوق زده کرد از اینکه گل پسرم اولین جایزه عمرشو گرفته عکسشو میزارم تا ببینی چندروز قبل از اومدن هم که تهران بودیم یروز از دایی حسین مهربونم خواستم تا مجله شهرزاد و بگیره که عکس شما توش چاپ شده باهم رفتیم و گرفتیم و نمیدونی یه چیزی دیدم از خوشحالی رفتم هواااااااااا عکس خوشگلت نه یه بار که دوبار چاپ شده بود یکیش مربوط به همین مسابقه بود که بعنوان برنده عکستو...
14 مهر 1392

نه ماهگیت مبارک عسل مامان

قندعسل من امروز نه ماهه شدی عشق مامان نه ماهه که توفرشته کوچولو مهمون خونه منو بابایی شدی شادی رو به خونم اوردی نه فقط به خونه ما به خونه همه دوروبریامون هرکی میبینتت عاشقت میشن از مظلومیت از شیطونیت از خنده های نازت پسر کوچولوی مهربونم باورم نمیشه نه ماهه شبا بادیدن روی ماهت چشامو میبندمو صبحا بادیدن روی گلت چشمامو باز میکنم هروز شیرینتر میشی همیشه سالم و خوشحال باش پسرم همیشه از روزای زندگیت لذت ببر زندگی ارزش غصه خوردن نداره ایشالله جشن ٩٠سالگیت گل مامان پی نوشت:کلی خبر دارم برا همه کلی عکس.دوروزه از مسافرت برگشتم دارم کم کم همه رو مینویسم و میزارم به همه دوستای گلم هم سر میزنم ...
9 مهر 1392

روزانه های ماه هفتم

دلبندک من پسرکوچولوی شیرینم اول از همه پارسال روز 17.3.91 که برای اولین بار از وجود نازنینت باخبر شدم عمه ژاله ات کنارم بود از ازمایشگاه برگشتیم خونه من ذوق زده بودم و نمیدونستم دیگه به کی خبر بدم که تو هم هستی که عمه ژآله جون تو رفت تو اتاق و با یه دست لباس اومد پیشم داد دستمو گفت برای نی نی .وای که اون لحظه به نظرم کوچولوترین لباسایی اومد که دیده بودم این اولین کادویی بود که کسی بخاطر وجود تو بهم میداد  نمیدونی چه روزایی که این یه دست لباس رو بغل میکردم و تو رو توشون تصور میکردم اینکه بدنیا بیای کی میپیوشی؟ بهت میاد؟اره حتما به نی نی کوچولوی من همه چیز میاد  بارها از ژاله جون پرسیدم چندماهگیش میتونه اینارو بپوشه؟اونم میگفت 6ی...
4 شهريور 1392

پایان مسابقه و پنجم شدنت گل من

شیرین عسل من بلاخره این مسابقه نی نی شکمو تموم شد و مامان راحت شد خداییش که خسته شده بودم عزیزم دیگه داشت خیلی کش دار میشد اما گل من زحمتای مامان نتیجه داد و شما نفر5ام شدی گرچه من میخواستم نفراول باشی و البته که برای من و بابایی همیشه اولی تارتبه دوم هم رسیدی گلم اما نمیدونم تلاش من شاید کم بود که تو سه روز اخر از دوم به پنجم رسیدی عزیزم نتیجه اینه هرکی بیشتر تلاش کنه موفق تره شاید مامانی کم تلاش کرد شاید تو این سه روز اخر دیگه پیگیری نکردم و برای همین کسایی که تلاش بیشتری کردن رتبه های بهتری گرفتن عزیز من این مسابقه که جز سرگرمی چیزی نبود ولی باید بدونی بعدها که بزرگ شدی برای مسابقه های مهم زندگی که واقعین باید تلاش بزرگ کنی باید س...
25 مرداد 1392

هفت ماهگیت مباررررررررررررک

عسلم نفسم شکلاتم هفت ماهه شدی چه زود امروز بجای اینکه خوشحال باشم دلم گرفته چه زود داری بزرگ میشی مامانی چه زود میخوای اقا شی اخه چه عجله ایه؟هفت ماهه مال منی نفسم با نفست گره خورده هفت ماهه حس میکنم جز تو چیز دیگه ای تو این دنیا اهمیت نداره هفت ماهه میخوام بمیرم تا یه خار هم تو انگشت کوچولوت نره عزیزم تو شیرینترین اتفاق زندگیمی از خدا میخوام توجشن هفتاد سالگیت هم شاد و سرحال باشی و اون موقع هم بدونی بازم پسرکوچولوی منی نی نی خوشگلم خیلی خیلی شیطون شدی وقتی بیداری حتی اومدن تو نت هم برام مث یه رویاست چون اگه کنارت بشینم بهم بی توجه ای و مشغول بازیتی اما وای بحال اون موقع که بیام پای لب تاب بشینم یه کارا میکنی که بیا  و ببین ...
11 مرداد 1392