روزانه های ماه هفتم
دلبندک من پسرکوچولوی شیرینم اول از همه پارسال روز 17.3.91 که برای اولین بار از وجود نازنینت باخبر شدم عمه ژاله ات کنارم بود از ازمایشگاه برگشتیم خونه من ذوق زده بودم و نمیدونستم دیگه به کی خبر بدم که تو هم هستی که عمه ژآله جون تو رفت تو اتاق و با یه دست لباس اومد پیشم داد دستمو گفت برای نی نی .وای که اون لحظه به نظرم کوچولوترین لباسایی اومد که دیده بودم این اولین کادویی بود که کسی بخاطر وجود تو بهم میداد
نمیدونی چه روزایی که این یه دست لباس رو بغل میکردم و تو رو توشون تصور میکردم اینکه بدنیا بیای کی میپیوشی؟ بهت میاد؟اره حتما به نی نی کوچولوی من همه چیز میاد
بارها از ژاله جون پرسیدم چندماهگیش میتونه اینارو بپوشه؟اونم میگفت 6یا هفت ماهگی باز من غرق شادی لباسارو بغل میکردمو میگفتم وای یعنی 6یا هفت ماهه انقد کوچولویه
نمیدونی چقد از یه دست لباس انقد خاطرات قشنگ دارم منو یاد روز اول از باخبر شدن از وجود تو میندازه حالا یه هفته مونده به هشت ماهگیت گل من لباسا اندازت شده
شاید موضوع مهمی نباشه اما میخواستم که بدونی از این لباس چه خاطره هایی دارم چه روزا که .........
عزیز دلم دایی علی دوروزه دفته بود زاهدان وقتی برگشت صبح زود اومد خونه ما گفت اومدم فسقلی رو ببینم دلم براش یه ذره شد اومد بغلت کرد و کلی باهات بازی کرد بعدم یه پاکت داد دست من گفتم چیه نکنه سواغاتی اوردی خندید گفت از کجاف فهمیدی باز کردمو دیدم برای تو لباس خریده و اورده
این ارتین جونی با لباس دایی علی (البته یکیش که لباس تو خونه ای بود برات بزرگه گذاشتم برا یکی دوماه دیگت)
خب برسیم به فضولیات با روروک تخت گاز میری طرف میز تی وی از اونجایی که منم کلی اونرو چیز میز گذاشتم عاشق میز تلویزیونی یه بار همه چیز و از جلوی دستت برداشتم اما یکی بهم پیشنهاد داد بجای برداشتن کامل ا زدسترست دور کنم منم همین کارو کردم ولی بازم تو سعی میکنی بهش برسی
وقتی میری اونجا همش مواظبی که من نیام بالا سرت تا صدات کنم و بکشمت یه طرف دیگه وقتی هم میام اینجوری نگام میکنی
صبحا ساعتای 10یا 10.30 از خواب بیدار میشی و از اونجایی که مامان جونت یکم تنبله تو بیدارم میکنی اول یه عالمه آوازای خوشکل میخونی بعد که میبینی فایده نداره و من هنوز خوابالوام خودتو قل میدی تو بغلم یا با دستت صورتمو لمس میکنی عاشق اینکارتم وقتی پا میشم و بهت میگم عشق کوچمولویه من چطوره زودی غش میکنی از خنده
دیگه اینکه دیروز برای اولین بار پشت سر من گریه کردی .چندبار امتحان کرده بودم قبلاو دیده بودم پشت سرم گریه نمیکنی اما دیروز دایی علی و نیما اینجا بودن منو بابا فرهاد خواستیم به سربریم بیرون گفتم بچه ها دست شما باشه من نیم ساعته برمیگردم اول رو زمین بودی و زدی زیرگریه بعد دایی علی بغلت کرد با دایی علی خیلی جوری و اصلا بغلش گریه نمیکنی اما همین که من در و بستم دیدم صدای جیغ و گریه ات درومد منم زودی دروباز کردم و دیدم داری از تو بغل دایی خودتو پرت میکنی طرف من
راستش عسلم خیلی حس خوبی بهم دست داد اینکه دیگه میدونی من تکیه گاه محکمتم اینکه منو میخوای این بهترین اتفاق تو این روزا برام بود
جیگر مامان 27شهریور عروسی دایی نیما شماله
منو شماهم باید با دایی علی ونیما بریم دلم میخواست بابا فرهاد هم همراهمون میومد و با ماشین خودمون میرفتیم اونجوری میتونستم کلی بارو بندیل بیارم اما بابا فرهاد بخاطر یه سری مشکلات نمیتونه همراهمون بیاد با اینکه خیلی دلش میخواست که با ما باشه
هزارو یک راهو امتحان کردیم که هوایی بریم اما نشد یا پروازا پرشده بود یا اینکه به یه شهر دیگه داشتن که برای من خیلی سخت میشد
حالا دایی علی هم میگه خسته شدم بریم زودتر تا یه ابو هوایی عوض کنیم نمیدونم تو منو اذیت میکنی تو این مسافرت یانه؟اون سری که خیلی ماه بودی همش خوابیدی تا رسیدیم شمال اخه راهم کم نیست که دوروز تو راهیم
ایشالله این سری هم اذیت نکنی گل من