روزانه های ماه پنجم (2)
٢٩.٣.١٣٩٢ امروز از دایی نیما خواستم وقتی میخواد بره شرکتش مارو هم ببره خواستم یکم تو شرکت دایی نیما بشینمو یه سر به وبلاگت هم بزنم چون وایمکس خودمون رو بابا فرهاد برده سرکارش اما مگه شما گذاشتی؟یکسره جیغ و داد کردی که یالا منو ببر بیرون دور بده دیگه دیدم چاره ای نیست سوار کالسکه کردمتو بردم دورت بدم خیلی خوشت اومده بود پاهاتو با دستات گرفته بودی و حسابی ذوق میزدی بعد از یه گردش طولانی اومدیم خونه و پدرجون هم اومد خونه ما داشت باهات بازی میکرد و تو هم حسابی شنگول از گردش خونه رو گذاشته بودی رو سرت که یهو پدر جون به منو بابا فرهاد گفت آرتین خوابش برده!!!!!!!!!!!داشتم شاخ درمیاوردم تو وروجک منو جون بسرمیکنی تا بخوابی بعد کنار پدرجون ار...
نویسنده :
مرمر
12:37