آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آرتین کوچولو

ادامه شهریور 93

از روزیکه بابا فرهاد اومد مشهد به منو شما یه جور دیگه خووووووووووووووش گذشت هرچی بگم کم گفتم یه روز بابایی طرفای خیابون دانشگاه کارداشت و منم دیدم حوصلم سرمیره باهاش رفتم اما منوشما رفتیم فرهنگسرا نشستیم تا بابایی بیاد و انقد اونجا با مرغابیا بازی کردی و کیف کردی   اینجا شهرطوسه که  از یه لحظه غفلت من استفاده کزدی و دیدم کلا خیس اب شدی مجبورشدم لختت کنم تا خشک شی و خودتم چه کیفی کردی بماند بلاچه اینم تولدروژین جون که بخاطر منو شما یکم عقب انداختش ...
28 شهريور 1393

شهریور93

نمیدونم چرا وقتی یه سری عکس میذارم یهو نی نی وبلاگم قاط میزنه و باز هرچی نوشته بودم پرید جوجووکوچولو ما رفته بودبم مشهد که برای همیشه بمونیم اما چون یه سری کارای بابا جورنشد باابایی اومد مشهد و یه دوهفته پیشمون موند و منم تصمیم گرفتم همراش برگردیم تا هروقتکارهاجورشد همه باهم باشیم اول عکس پارک و شهربازیایی که رفتیم و میذارم برات  اینجا براخودت توی پارک دوست پیدا کرده بودی اینجا یه نی نی شما رو هول داد و افتادی زمینو صورت ماهت زخمی شد و خدامیدونه چقد گریه کردی   اینجا با ابولفضل که یه قرار نی نی سایتی بود و من با مامانش دوست بودم داشتیم   کلوپ پاندا رو خیلی دوست داشنتی و اکثر اخر ...
1 شهريور 1393

مرداد 93

کوچولوی شیرین من حدودا دوماه بودکه سرکاربرگشتم اما توبیطاقت شده بودی همش بهم میچسبیدی و کریه میکردی زمان باهم بودنمون کم شده بود و بزرگترین مشکل نگهداری تو زمانیکه من نبودم بود اول دایی خیلی کمک کردبعد بابا و بعدشم چندروزی فرستادمت مهدکودک تا به این نتیجه رسیدم نمیشه حقوق خوب فرصت شغلی عالی همه چی خوب بود جزحال تو همه گفتن عیب نداره این دورانم زود میگذره بزرگ شه یادشم نمیاد که چطوربزرگ شده اما من نتونستم باخودم کناربیام درگیر بودم اساسی بین رفتن یا نرفتن تا بابایی توروازمهدکودک اورد خونه دیدم رنگ و روت زرد شده گفتم چی شده گفت وقتی دنبالت اومده داشتی از گریه هلاک میشدی با مستخدم تنها بودی و مربیا همه براخودشون...
29 مرداد 1393

خردادوتیر

جیگر طلای مامانی ببخشید که دیر به دیر میام برای اپ کردن اما واقعا وقت نمیکنم  عزیزم تو پست قبل گفتم که بعد از یه ماه از مشهد برگشتیم شهری که توش زندگی میکنیم چابهار راستش عزیزم قرار نبود به این زودی برگردیم اما جایی که مامان قبلا کارمیکرد تشو قبل تولد شما (دفترهواپیمایی) ریسم باهام تماس گرفت و گفت اگه اماده هستم میتونم برگردم  راستشو بخوای دودل بودم نمیدونستم کاردرستیه یا نه اما همه حمایت کردن و تایید و گفتن برو  منم خیلی نگران بودم اما بلاخره دل و زدم به دریا و برگشتیم چابهار تا حضوری بیام دفتر و صحبت کنم و خدارو شکر همه چیز عالی بود من بعد از دوسال وقفه برگشتم سرکارم اینکه روزای اول چه استرس وحشتناکی از اینکه ...
10 مرداد 1393

فروردین 93

سلام به گل پسر خودم اول مامانی اجازه بده از دوستای مهربونمون که به وبت سرمیزنن معذرت خواهی کنم یه مدت مسافرت بودم وقتی برگشتم هم اومدم سرکار که سرپست های بعد مفصل تعریف میکنم اما دلیل یبت دوسه ماهمون این بود حالاهم با دست پراومدم و تا جایی که بتونم تو هرپست یه ماه رو مینویسم پس این پست رو اختصاص میدیم به ماه فروردین دوستای خوبم همین که تموم پست ها رو کامل بنویسم میام وبتون و از خجالت درمیام خب اول از همه بریم سراغ سال تحویل امسال دومین سالی بود که من و بابا فرهاد سال تحویل یه فرشته کوچولو همراهمون داشتیم البته من برای تحویل سال مهمون دعوت کرده بودیم دایی حسین مهربون که از تهران اومده مامان بزرگ و پدربزرگ دایی علی و دو...
30 فروردين 1393

اخرین شب سال 92

سلام گل من امشب اخرین شبه سال 92 هست و فردا سال جدید بیدار نشستم تا تو اخرین شب سال نو و دو برات از خاطرات روزای اخر بنویسم عشق من اول از همه که 23اسفند تولد دایی علی بود و من براش کیک پختم اما چه کیکی شد نه که پف نکرد اندازه یه ورق کاغذ شد و بدمزه خخخخخخخخخخ عزیزم پارسال تو هم تو تولد دایی بودی اما ببین جقد اقا شدی الهی مامی فدات شه گل من این عکس پارسال این امسال   این روزا حسابی خودتو برا همه شیرین میکنی اصلا غریبی با هیچکسی نمیکنی شبایی که میبرمت منطقه ازاد برای خودت از این مغازه میری تو اون مغازه و کلی کیف میکنی و باهمه هم به زبون خودت میگی و میخندی و اتیشی میسوزونی که بیا و ببین خب گل مامان چهارشنبه سوری پارسال چون ش...
29 اسفند 1392