مرداد 93
کوچولوی شیرین من حدودا دوماه بودکه سرکاربرگشتم
اما توبیطاقت شده بودی همش بهم میچسبیدی و کریه میکردی زمان باهم بودنمون کم شده بود و بزرگترین مشکل نگهداری تو زمانیکه من نبودم بود
اول دایی خیلی کمک کردبعد بابا و بعدشم چندروزی فرستادمت مهدکودک تا به این نتیجه رسیدم نمیشه
حقوق خوب فرصت شغلی عالی همه چی خوب بود جزحال تو
همه گفتن عیب نداره این دورانم زود میگذره بزرگ شه یادشم نمیاد که چطوربزرگ شده اما من نتونستم باخودم کناربیام
درگیر بودم اساسی بین رفتن یا نرفتن تا بابایی توروازمهدکودک اورد خونه دیدم رنگ و روت زرد شده
گفتم چی شده گفت وقتی دنبالت اومده داشتی از گریه هلاک میشدی با مستخدم تنها بودی و مربیا همه براخودشون رفته بودن خونه
تب کردی اسهال شدی از من یه لحظه جدانشدی معلوم بود اونجا باهات دعوا کردن
انقد ناراحت بودم که شب نخوابیدم
صبح بیدارشدم زنگ زدم به ریسسم گفتم استعفا میدم تعجب کرد گفت نه قبول نمکبنم گفتم ازپسرم که مهمترچیزی نیست نمیتونم ادامه بدم و این شد که مامان باز خونه نشین شد
بعدچندروز بابایی مارو فرستاد مشهد
رفتیم و دوماه و نیم موندیم حسابی برای روحیه من و شما عالی بود خیلی احتیاج داشتم
حالا هم قراره که اول تابستون سال بعد برا همیشه اسباب کشی کنیم بریم
یه عالمه عکس از مشهد دارم که میذارم برات
یه شب با خاله فاطمه و الهه رفتیم پاساژ گردی اما انقد بداخلاقی کردی و بیحوصلگی کردی به یه ساعت نشد برگشتیم خونه
اینم یه عکس سه نفره با خاله الهه و فاطمه ببین چقد بداخلاقی که توعکسم معلومه
بعدش که بهت قول دادم بریم تاپ تاپ خوشحال شدی و ابنجا بهم میخندی و میگی تی(یعنی بریم به زبون خودت)
یع روز جشنواره کودکانه تو پارک ملت برگذار شد و من بردمت و کلی بازی کردی و نقاشی کردی و کیف کردی
بقیه عکسارو خبراهارو تو پست بعد میذارم