فروردین 93
سلام به گل پسر خودم
اول مامانی اجازه بده از دوستای مهربونمون که به وبت سرمیزنن معذرت خواهی کنم یه مدت مسافرت بودم وقتی برگشتم هم اومدم سرکار که سرپست های بعد مفصل تعریف میکنم اما دلیل یبت دوسه ماهمون این بود حالاهم با دست پراومدم و تا جایی که بتونم تو هرپست یه ماه رو مینویسم پس این پست رو اختصاص میدیم به ماه فروردین
دوستای خوبم همین که تموم پست ها رو کامل بنویسم میام وبتون و از خجالت درمیام
خب اول از همه بریم سراغ سال تحویل
امسال دومین سالی بود که من و بابا فرهاد سال تحویل یه فرشته کوچولو همراهمون داشتیم البته من برای تحویل سال مهمون دعوت کرده بودیم دایی حسین مهربون که از تهران اومده مامان بزرگ و پدربزرگ دایی علی و دوستای مامانی خاله منیره وخاله اسما و حسابی شب خوبی بود بجز اینکه شما حسابی بدخلق و عنق بودی و من اونشب متوجه نشدم اما فرداش تب وحشتناکی کردی و حدود 15روز عید رو مریض بودی متاسفانه بعدا فهمیدم ویروس بوده
اینم عکست کنارسفره هفت سینی که مجبورشدم بخاطراینکه دست نزنی رو اوپن بچینم
اشپزخونمم اساسی شلوغه که عذرم موجه مهمون داشتم دیگه
باوجود اینکه بیحال بودی و همش نق نوق میکردی اما تا میدیدی من دارم کارمیکنم زودی میومدی کمک من با التماس ازم طی میگرفتی
یا میدیدی دارم انباری رو مرتب میکنم مییومدی دم درانباری میشستی و خودتو مشغول کاری میکردی
12فروردین تولد 3سالگی انژلا دختر عمو سامی بود(پسردایی بابافرهاد) ماهم با وجود مریضی تو رفتیم گفتم برا روحیت خوبه اما همون شب هم که اومدیم تب وحشتناک کردی مامانی فدات شه اما بهت تو مهمونی که خیلی خوش گذشت تا ساعت 3صبح تو مشغول فضولی بودی
این انژلای خوشگل ناز با لباس تینکربل که تم تولدش هم بود و مامانی با سلیقش خیلی خیلی قشنگ همه چیزرو درست کرده بود
اینم عشق مامان که هرکاری کردم به دوربین نگاه نمیکردی بسکه جلوت خرت و پرت بود
اینم کیک خوشگل که مامان انژلا خودش درست کرده بود و دستشم درد نکنه عالی بود
13بدرهم بابا فرهاد نتونست همراهمون بیاد با دایی و مامان بزرگ رفتین دریابزرگ و خیلی خیلی هم خوش گذشت تورو بردم تو اب انقد ذوق زدی خدا میدونه همونجا پوست خوشگلت یکم تیره شد اما خب مامان بزرگ میکه افتااااااب لازمه برات
شبش هم رفتیم لیپار که برای اولین بار تورو تو شنها گذاشته بودم با یه حالت وسواسی همش دستاتو میتکوندی هممون غش کرده بودیم از وسواسی بودنت
چندتا عکس هم میذارم که یه روز انقد شیرین بازی درمیاوردی دایی حسین میخواست قورتت بده و همش میگفت شب اخر بامن اینکارو نکن اخه فرداصبحش بلیط داشت که برگرده تهران و انقد ازت فیلم و عکس گرفت
وقتی غذا میخوری و سیرمیشی از روصندلی بلند میشی و انقد بامزه بازی درمیاری تا من بلندت کنم خیلی خیلی دوستداشتنی هستی جیگرمامان
دیگه بقیشم مربوط به عکسایی که تو. مغازه بابافرهاد گرفتم یا رفتی مغازه دایی علی و اونجا از تو گرفتم