من یه فرشته دارم تو خونم
عزیزه دل مامان مامان بزرگ روز سه شنبه رفت شمال هنوز نیومده رفت اخه دایی نیما میخواد داماد شه و خاله هنگامه هم از اون ور رفت شمال تا برن براش خواستگاری ولی دل من خون شد بخدا تازه داشتم کیف میکردم که مامانی کنارمه اما خب چکار میشه کرد دایی نیما هم هزارتا ارزو داره دیگهه مادرجون و پدر جون خیلی ازم خواستن که ما هم همراشون بریم ولی نمیشد اول از اینکه اگه میخواستیم با ماشین دایی نیما بریم ٣روز تو راه بودیمو سشما هم گرما زده میشدی هم اینکه خیلی از ماشین بدت میاد تا میریم تو ماشین زود جیغ و داد راه میندازی از طرفی بابا فرهاد هم نمیتونست بیاد و مامان جونت تصمیم گرفته دیگه تنهایی جایی نداره هرجا بخوایم بریم ٣تایی باهم میریم مادر جون روز...
نویسنده :
مرمر
2:12