اخرین شب سال 92
سلام گل من
امشب اخرین شبه سال 92 هست و فردا سال جدید بیدار نشستم تا تو اخرین شب سال نو و دو برات از خاطرات روزای اخر بنویسم
عشق من اول از همه که 23اسفند تولد دایی علی بود و من براش کیک پختم اما چه کیکی شد نه که پف نکرد اندازه یه ورق کاغذ شد و بدمزه خخخخخخخخخخ
عزیزم پارسال تو هم تو تولد دایی بودی اما ببین جقد اقا شدی الهی مامی فدات شه گل من
این عکس پارسالاین امسال
این روزا حسابی خودتو برا همه شیرین میکنی اصلا غریبی با هیچکسی نمیکنی شبایی که میبرمت منطقه ازاد برای خودت از این مغازه میری تو اون مغازه و کلی کیف میکنی و باهمه هم به زبون خودت میگی و میخندی و اتیشی میسوزونی که بیا و ببین
خب گل مامان چهارشنبه سوری پارسال چون شما خیلی کوچولو بودی و هوا سرد بود من هیچ جا نرفتم که یه وقت شما اذیت نشی اما امسال که هوا دیدم خوبه و شما هم سرحالی به دایی علی زنگ زدم که بریم دریا؟گفت باشه به خاله منیره و اسما هم زنگ زدم گفتم اماده باشین تا بیام دنبالتون
بابا فرهاد بیچاره اما نتونست همرامون بیاد چون این روزا اوج کاربابایی هست و نمیتونه بیاد (بابا جونی تو منطقه ازاد بوتیک داره)الان که داری میخونی نمیدونم بابایی چیکارست هه
خلاصه مادر جون رو هم برداشتیم و رفتیم لب دریا .حسابی اتیش بازی و فشفه برقراربود ما رفتیم قسمت خانوادگی نشستیم که فقط از دور تماشا کنیم و جوونا هم اون وسط مشغول ترقه بازی اصلا نمیترسیدی از سرو صداها مامی جون
اما منم نمیبردمت نزدیک بیشتر لب دریا با همدیگه قدم زدیم و کلی عکس گرفتیم تا نزدیک دوساعت بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و موقع برگشت شما تو بغلم اروم لالا کردی اروم جون
عزیز مامان لباس عیدتو هم خردیم با اینکه کمد لباست خروار خروار لباس ریخته
مادرجون میخواست منو بکشه وقتی رفتم برا خردی لباس عید همش میگفت اینهمه داره اخه کی میخوای اینهمه لباسو تنش کنی اما خب من ذوق دارم مامی جون عید اومده نمیشه که نخرم
اینم خریدای من
اینم کادوی دایی علی برا عید شما
انقد شیطون شدی که خدا میدونه از رو تخت ما میری بالا بعد تند تند خودتو میرسونی به میزارایش و به هرزوری شده میری بالا تموم وسایلای منو پرت میکنی پایین اخرسرمیشینی با مودم بازی میکنی به هرکی عکستو نشون میدم میگم خودش رفته بالا باورنمیکنه
بخاطر جنابعالی مجبور شدم همه وسایلارو از رو میز بردارم بذارم تو کشو چون خسته شدم هروز باید همه اون چیزایی که ریختی رو زمین رو جمع کنم بذارم بالا
و اما رسیدیم به اتفاق بد ...عزیزم گاهی حس میکنم لیاقت مادر بودنو ندارم لیاقت ندارم فرشته ای مث تورو داشته باشم من نمیتونم مراقب گل زندگیم باشم .توخونه بودیم و قرار بود بریم منطقه ازاد توهم خلقت تنگ شده بود و بهونه میگرفتی و من داشتم حاضرمیشدم که تاکسی بگیریم تا رفتم توی اتاق لباسای بیرونتو بیارم دیدم صدای جیغت رفت هوا تا اومدم تو سالن دیدم رو زمین افتادی و کبودشدی و جیغ میکشی وحشت کردم گفتم خدایا از رو مبل حتما افتاده و دیدم بعله از رومبل خودتو پرت کردی رو سرامیکا اونم با سر .پیشونیت اندازه گردو باد کرده بود و کبود شده بود داشتم سکته میکردم زنگ زدم به دایی علی پشت سرش به بابات بعدش به مادر جون و عمه لیلا از استرس نمیدونستم چکار کنم توهم انقد گریه کرده بودی و بیحال شده بودی خودم هم داشتم ضجه میزدم تا دایی علی اومد تا تورو دید شروع کرد منو دعوا کردن گفت تو اخه مگه چکارمهمی جز مواظب بودن عشق من داری تا دایی علی رو دیدی خوشحال شدی و رفتی بغلش(اینو بگم که عاشق دایی علی هستی وقتی دایی علی باشه بغل هیچ کس حتی من هم نمیای و وقتی دایی میره یه ساعت پشت سرش گریه میکنی .وقتی ببینیش میری بغلش تا لحظه اخر)همینطور داشت منو دعوا میگرد که مادرجون اومد و زود کمچرس یخ برات گذاشتیم و یکم باد سرت خوابید دایی گفت بریم بیمارستان مادر جون نذاشت گفت نه الان بچرو میبری هزار تا درد و مرض میگیره اگه بالا نیاره و خواب الوونشه بخیر گذشته منم همش گریه میکردم.یه ساعتی با دایی بازی کردی و خدارو شکر هم حسابی سرحال بودی
عشقم منو ببخش مادر بدیم . اما میخوام بدونی تو مهمترین چیز زندگیمی بی تو میمیرم
از خدا فقط سلامتی میخوام همین برا همه