پایان شیر11.اذر.93
یکماه مونده به تولدت تصمیم گرفتم از شیربگیرکن با مخافت بابا فرهاد و مامان خودم روبرو شدم اما واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم غذا نخوردنات رو
فقط خئدتئ باشی سیرمیکردی و روز به روز ضعیفتر میشدی چسب زخم زدم و وعده هاتو هی کم میکردم اول صبحا بعد عصرها بعد خواب ظهر درنهایت خواب شب
گفتم اووف شده و تو انقد مهربون بودی و که قبول کردی خیلی خیلی برای خواب وابسته بودی و اولین شبی که قط کردم بابا فرهاد رفته بئد مسافرت چندروزه و من منتظرجیغ و فریادت بودم تا ساعت 3صبح بازی کردی و اخر غش کردی
ساعت 7صبح بیدارشدی و گفتی جی جی گفتم اووف شده و یه لیوان اب دادم خوردی و خوابیدی بیقراریت همین بود عزیزم باورم نمیشه اونهمه وابستگی چی شد انقد شیرمیخوردی که صدای همه درومده بود بعد با یه ارامش عجیب خودتو کندی شبا الان راحت میخوابی و خوابت سنگین شده غذاخوردنت عالی شده و تو این یه ماه 500گرم اضافه کردی عزیزم
دیگه مرد من شدی
وقتی با عروسکات شوخیت میگیره