آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره

آرتین کوچولو

شیرینی بودن با تو

عزیز دلم سلام این روزا ملوس تر از همیشه شدی و دل مامان و بابایی رو حسابی میبری دیروز منو بابا فرهاد شمارو بردیم بهداشت قد و وزنت رو گرفت عزیز دل مامان شدی 3.900 باورم نمیشه نی نی ریزه میزه 2.500من حالا شده 3.900 به بابا فرهاد هرزو میگفتم آرتین به نظرم هی داره سنگین میشه ته دلم دعا میکردم از 15روزگیت که 3.100بودی 500گرم اضافه کرده باشی و حالا میبینم بیشتر اضافه کردی خب خدارو شکر البته مامانی هم خیلی مواظبه همش چیزای مقوی و خوب میخورم تا شما زود زود قوی بشی گل من دیشب دایی جونات اومدن خونمون و انقد شما سرحال و اروم بودی که حد نداشت اونا هم خودشون رو کشتن بسکه با تو بازی کرده دایی علی که به لپات چسبیده بود ولش نمیکرد عزیز دلم اینروزا تا...
15 بهمن 1391

30روزگیت مبارک

عشق مامان شدی 30روزه باورم نمیشه یه ماه شد که خداتورو به من بخشید یه ماه شد که اومدی تو بغل من و بابافرهاد چقد زود شد یه ماه باورم نمیشه ماه پیش بود که همین موقع ها تورو دادن بغلم و من تا صبح بهت نگاه کردمو چشم رو هم نزاشتم باورم نمیشد که تو مال منی عزیز دل مامان بعضی شبا که تو و بابا فرهاد خوابین بهتون نگاه میکنم و میگم خدایا چکار خوبی کردم که این دوتا فرشته تو به من سپردی؟  چیکارکردم که منو لایق دونستی /؟؟؟؟ اول بابا فرهاد اومد و شد همه دنیام بعدم که خداشمارو به من داد تا بفهمم اصلا زندگی یعنی چی زندگی بعنی لبخندایی که تو  توی خواب میزنی و منو باخندت تا عرش میبری     امروز سرحال بودی و چشمای قشنگتو برای ...
9 بهمن 1391

29روزگی

جوجه مامان الان29روزت شده و من از امروز به بعد برات مرتب مینویسم  چندروزع سرما خوردی دیروز بردمت دکتر اقای دکتر یه معاینه کامل کرد و گفت زردیت خوب شده و برای سرماخوردگیت هم قطره انتی هیستامین با قطره سدیم کلراید برای بینی ات داد وزنت هم کرد شدی 3.200 ماشالله هزار ماشالله لپاتو ادم دوست داره گاز بگیره مامانی فردا میشی یه ماهه قربونت برم که انقد زود یه ماهه شدی     پسمل مامان هرچی قیافت شبیه بابایی شده رنگ چشاتو بوری مژه و ابروهات به من رفته همچنان چشمات ابی کبود و طوسیه ولی چشمای قشنگتو زیاد برام باز نمیزاری که بتونم عکس بگیرم دیروز به خاله هنگامه گفتم خدا کنه چشمات همین رنگی بمونه بهم گفت چون چشمای منم مث شماس...
6 بهمن 1391

10روزگی

امروز بابا فرهاد رفت و برات شناسنامه اتو بلاخره گرفت هووووووووررررررررررررررررررااااااااا قرار بود اسم خوشگلتو بذاریم آرشین و همش تو مدت بارداری من به همین اسم صدات کردیم ولی ثبت احوال اجازه نداد گفتن این اسم دخترونست هرچی گفتم تو اینترنت دیدم اسم پسره گفتن نه نمیشه بابایی هم ناراحت شد عمه ژاله میگفت بذارین بردیا اما من خودم بین آرشام و آرشان مردد بودم که خاله هنگامه گفت چرا آرتین نمیزارین خودت اوایل بارداریت میگفتی دوست داری این اسمو به بابا فرهاد کفتم و اونم موافقت کرد و اسم نی نی کوچولوی ما شد آرتین ایشالله که همیشه نامدار باشی گل مامان ...
16 دی 1391

5روزگی نی نی

جوجه مامان روزای اول که بدنیا اومدی همش خواب بودی روز چهارم متوجه شدم یکم زردی گرفتی زود برات قطره بیلی ناستر گرفتم و هرنبم ساعت بزور بهت شیر دادم تا خوب شدی مامان فدات شه .  دکترم بردمت گفت زیاد نیست خودبخود تو خونه باهمون شیرت درمان میشه خداروشکر یه جوشای ریزی هم رو صورتت درومده بود که خیلی نگران بودم کم کم تو همه تنت زد من داشتم سکته میکردم اما عمه جونی گفت بخاطر اون گرمی که خوردم شما جوش زدی منم دیگه لب به چیزای گرم نمیزنم    الهی مامان برات بمیره که بردمت بهداشت و از پاشنه پات خون گرفتن برای ازمایش تیروعید تازه خاله هنگامه بهم گفت چون شما نارسی این ازمایش باید هفته دیگه تکرار شه شما گریه میکردی و منم از این ور...
12 دی 1391

نی نی 35هفته ای بدنیا اومد

جوجه کوچولوی من سلام خیلی وقته نیومدم برات بنویسم  اومدم جبران کنم مامان جونی از روز سه شنبه 5دی برات میگم که پهلو درد شدید داشتم رفتم پیش خانوم دکتر مهربون گفت تکونای نی نی چطوره؟گفتم خیلی کمه گفت پس برو یه سونو بده بیا رفتم سونوگرافی عمه ژاله جون هم همراهم بود بهم گفتم حجم مایع کیسه اب کم شده و اینکه شما تو شکم من بمونی ممکنه خفه شی از خشکی خیلی ترسیدم گفتم وای یعنی چیکار کنم؟خانوم دکتر مهربون گفت بیا سزارین کن تا نی نی جون رو زودتر دربیاریم  ولی من از سزارین میترسیدم گفتم میشه یکم بیشتر نگهش داریم گفت برو خونه استراحت مطلق از جات تکون نمیخوری و یکسره اب و دلستر میخوری منم گفتم چشم ولی مامان جونی شما هول شده بودی میخواستی...
7 دی 1391

اومدم برات دوباره بنویسم

موش موشی مامانی سلام میدونم چندوقته نیومدم برات بنویسم و خیلی خیلی کار بدی کردم شما ببخش اخه مسافرت بودم گلم وقت نمیشد بیام  حالا اومدم با کلی حرف اول ازهمه که تو مشهد که بودم بازور خاله هنگامه رفتم سونو گرافی و خانم دکتر مهربون بهم گفت نی نی جونت پسمله شاهزاده کوچولوی مامانی الهی فدات شم بعدشم من برات از شمال یه مقدار لوازم سیسمونی گرفتم که بعدا برات عکسشونو میزارم ولی زیاد چیزی نخریدم اخه فعلا مامان بابا همش یه اتاق خواب دارن و شما هم باید بیای هم اتاق ما شی تا سال دیگه شاید به لطف خدا بریم یه خونه بزرگتر و بتونم یه اتاق واسه گل پسرم درست کنم بعد هم اینکه شما خیلی بزرگ شدی مامانی تا ماه چهارم حتی یه کوچولو هم شکم نداشتم ولی ...
27 مهر 1391

بدون عنوان

سلام موش موشک من خوبی؟نفس من امروز حالم خوب بود و تونستم تا دکتر برم بهم گفت همه چیز مرتبه و لازم نیست نگران باشم و تا ماه اینده هم لازم نیست که برم دکتر ولی نفسی نمیدونی دیروز مامانیت چه حال بدی داشت صبح که از خواب بیدار شدم و یه کوچولو صبحونه خوردم گفتم بیام زرنگی کنم و قرص ضد تهوع بخورم که حالت تهوع نداشته باشم اما همون موقع بابا فرهاد با یه لیوان شیر اومدو بزور ریخت تو حلق مامانیت یکم گذشت بهش گفتم من حالم داره خراب میشه گفت نه داری به خودت تلقین میکنی تو که قرص خوردی و قرص هم بهت جواب داده الان دوروزه که تهوع نداشتی وایی نفسم نمیدونی یه دفعه همون موقع انقد حالم بد شد انقد بالا اوردم که حس میکردم تو الان از تو دهنم در میای و تاشب...
11 تير 1391

بدون عنوان

عسلی مامان امروز خداروشکر تا الان حالم خوب بوده و حالت تهوع وحشتناک همیشه رو نداشتم  امروز اگه حالم همینطور خوب باشه میرم دکتر تا ببینم خانوم دکتر واسه شنیدن صدای قلبت کی بهم میگه برم سونو خدا کنه که بهم بگه فردا چیکارکنم ذوق شنیدن صدای قلب کوچولوتو دارم فدات شم   ...
7 تير 1391