آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آرتین کوچولو

مامان حسنا

  مامان حسنا گلی خاله مهربون عاشقتم مرسی که وقت گذاشتی و برا آرتین جوجو قالب ساختی از طرف آرتین یه عالمه بووووووووس حسنا گلی بووووووووووووس   ...
19 اسفند 1391

ویار یار جدا نشدنی

دردونه ی من سلام اینروزا نبض ات از همیشه تند تر میزنه و میتونم بالا و پایین رفتن شکممو ببینمو میدونم این قلب کوچولوی تویه که تند تند داره میزنه وقتی میرم حموم انگار خوشت میاد و بیشتر و تند تند تر نبضت میزنه الهی مامان فدات شه که اب بازی دوست داری بابا فرهاد میگفت .وقتی بدنیا بیای یه کوچولو که بزرگتر شدی همش میبرتت دریا تا اب بازی کنی و شنا یاد بگیری میدونی که بابا جونت غواصی میکنه اونوقت تورو میبره زیر اب و چیزای قشنگ قشنگ بهت یاد میده نفس مامی دیروز حالم خیلی بد بود تقصیر شما که نیست گلم وقتی حالم بده بتو فک میکنم و اروم میشم دیروز مامانی لوس شده بود اخه حالش خیلی بد شده بود و همش بالا میاورد یه دفعه زدم زیر گریه اخه نی نی نمیدونی چه ...
15 اسفند 1391

ماه پنجم

عشق من سلام اینروزا تکوناتو خیلی خیلی واضح حس میکنم  کوچولوی مامانی شکم مامان گرد و قلنبه شده ولی هیکلم هیچ تغییری نکرده حتی یه ذره چربی هم نگرفتم گرچه همه میگن از این ماه ببعد باید منتظر چاقی باشم نی نی جونم تو دوماه دیگه میای بغلم .خدا میدونه چه ذوقی واسه دیدنت دارم دوسه شب پیش با بابایی رفتیم سونو گرافی نمیدونی بابایی چه ذوقی از دیدنت میزد وقتی اقای دکتر تو صفحه مانتیور نشونت میداد چشمای بابافرهاد برق میزد از خوشحالی امروز میگفت شما دوتا تموم زندگی منین فک کنم هنوز نیومده اندازه من خودتو تو دل بابایی جا کردی ها شیطون نی نی جونم اگه با حساب خانوم دکتر ده بهمن بدنیا بیای دقیقا تاریخ روز عقد من بدنیا اومدی همون روز که ...
15 اسفند 1391

عشق من

پسر عزیزم هروز که صبح میشه و چشمام به صورت نازت میفته میگم خدایا این دیگه اخرین حد دوست داشتنه دیگه عشق بیشتر از این نمیشه ولی باز فردا میبینم که خیلی بیشتر از دیروز دوست دارم نمیدونم این قلب منه که داره هروز بزرگتر میشه ؟؟؟؟؟؟خدایا چجوری این همه عشق به این گل زندگیم توش جا شده پسرنازم تازه میفهمم مادر بودن یعنی چی؟ تازه دارم قدر مادر خودمو میدونم اینکه چقد سخته چقد مسولیت داری و اینکه چه عشق بزرگی به بچه ات داری الان سه شبه که خیلی بیقرار شدی تا صبح نمیذاری مامان چشم رو هم بذاره تا میزارمت رو تخت شروع میکنی به گریه و من هم همراه تو بیدار میمونم تو بغلم میگیرمت سرتو میزارم رو قلبم و برات لالایی میخونم تو اروم میگیری و میخوابی اما تا من...
15 اسفند 1391

این روزای ما

٠شیرین تر از عسل من اینروزا خیلی خیلی خوردنی شدی حسابی منو بابا رو شناختی تا بابا فرهاد از سرکار میاد خونه و میاد پیشت تند تند دست و پا میزنی و یه خنده هایی بهش تحویل میدی که من میخوام بچلونمت و حسابی قورتت بدم   چندروز پیش اومدن دم در از طرف بهداشت شما خواب بودی همین که خواستن تو دهنت قطره فلج اطفال رو بچکونن سفت لباتو بستی بهم کلی التماست کردم و باهات حرف زدم ولی گوش نکردی اخر خانمه مجبور شد بزور لبای خوشگلت و باز کنه و بچکونه تو دهنت الهی فدات شم اینجا بعد از خوردن قطره ست که دوباره به بقیه خوابت داری ادامه میدی این جمعه با دایی علی و نیما و یکی از دوستای دایی علی رفتیم دریا هوا افتابی و گرم بود ولی من ب...
15 اسفند 1391

مادر شدم

عشق اسمونی من آرتین هیچ وقت نمیدونستم حس مادر بودن چیه اینکه میگفتن حاضری بخاطر خوشی بچه ات از خوشیه خودت بزنی این که میگفتن حاظری تمام درد های دنیا رو تحمل کنی ولی یه خار تو دست دلبندت نره نمیفهمیدم میگفتم شعاره باور نمیکردم حس مادرانه رو میگفتم اغراق امیز کردن و مبالغه میکنن ولی دلبند من از وقتی مادر شدم فهمیدم تو منی من از تو جدا نیستم فهمیدم مادر و فرزند یکین درد تو درد منه غصه تو غصه منه غم تو غم منه خوشی تو خوشی منه همیشه فک میکردم اگه یه ساعت بیخوابی بکشم میمیرم ولی حالا فهمیدم عشق تو قدرتی به من میده که ساعتها بدون اینکه چشم روی هم بذارم میتونم بالای سرت بیدار بمونم تا تو اسوده بخوابی کودک من جان من عشق من فرشته بی با...
15 اسفند 1391

وقتی مامان عکاس میشود

یه چند وقتی بود میخواستتم ازت عکس بگیرم ولی یا من خیلی خسته بود یا تو بیحال بود یروز واکسن یروز سرماخورده و .............خلاصه موند تا امروز                 ...
13 اسفند 1391

دوماهه شدی عشقم

جوجه کوچولو7اسفند دومین ماهگردت بود ولی من انقد استرس واکسن زدن شما رو داشتم که اصلا یاد ماهگرد نبودم صبح زود بیدارشدم لباستو عوض کردم و رفتیم بهداشت انقد ترسیده بودم که انگار میخوان سرمنو ببرن خانوم سلیمانی مهربون اومد و گفت بیدارش کن تا شوکه نشه به هر زوری بود بیدارت کردم و دوتا واکسن به پاهی خوشگلت زدن یه ذره گریه کردی ولی زود خوابت برد و همه از مظلومی تو تعریف میکردن که چه زود ساکت شدی و بعدش هم با بابا فرهاد رفتیم برات شربت استامینوفن گرفتیم چون هر 4ساعت باید بهت میدادم اما عشقم خبر خوب این بود که از 20روز پیش شما هشتصد گرم چاق شدی و کلی باعث خوشحالی مامان و بابا شدی قد 54 وزن4.800 دورسر 37 اوردمت خونه بعد از دادن استامینو...
13 اسفند 1391

چهل روزگیت مبارک

کوچولوی ریزه میزه ی من سلام امروز پسر گلم چهل روزه شدی صبح منو بابا  فرهاد برای اولین بار خودمون شما رو بردیم حموم الهی فذات شم که عاشق حموم کردنی جیکت تو حموم در نمیاد خلاصه این حموم چله گیت بود خیلی دلم میخواس ازت عکس میگرفتم ولی از اونجا که شما سرما خوردی فقط باید تند تند میشستیمتو تندتند هم لباس تنت میکردیم واسه همین نشد از تو حموم عکس بگیرم ازت بعداز ظهر هم خاله مریم و خاله ازاده اومدن دیدن شما خاله مریم فقط یه بار تو منطقه دیده بودت وقتی دیدت گفت حسابی از اون دفعه که دیدت بزرگ تر شدی خدارو شکر عزیزدلم نی نی جونم خیلی این روزا سرما میخوری با اینکه من از خونه پامو بیرون نمیزارم و همش دمای خونه رو با دما سنج تنظیم میکنم با...
17 بهمن 1391