آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

آرتین کوچولو

جغجغه

پسرکوچولوی شیرینم هروز بامزه تر و شیرین تر از دیروز میشی انقد نمکی شدی که دایی علی و دایی نیما اگه امروز نبیننت فردارو طاقت نمیارن و خودشون رو بتو میرسونن حتی پدر جون(پدربزرگت)هم هر دوسه روز میاد و باهات بازی میکنه برات یه شعر هم ساخته همراه اینکه شعر میخونه نازت میده تو هم انقد هزار ماشالله خوش اخلاقی که نمیزاری حنده از رو لباشون پربکشه همش هممون رو میخندونی با شیرین کاریات آرتین نازم هروز که میرم بیرون برات اسپند دود میکنم چون وقتی تو خیابون یا تو منطقه باشیم همه از سفیدی پوستت تعجب میکنن اسمتو منو بابا فرهاد گذاشتیم دونه برف و عمو امیرت گذاشته شیربرنج عیبی نداره مامانی یروزی اسم من هم همین بود گل پسرم دیروز رفتیم خونه خاله بهاره ولی از او...
1 خرداد 1392

اولین دمر شدن

نی نی جونم روز ١٩ اردیبهشت خاله مریم اومد دنبال منو شما و مارو برد خونشون برات یه تشک برده بودم تا یکم روش بازی کنی اخه هی از این پهلو میری اون پهلو و خیلی خوشت میاد همین طور مشغول حرف زدن با خاله مریم بودم که دیدم شما دمر شدی و به شکم خوابیدی و دستات رو هم از زیرت در اوردی و خوشحال داشتی برا خودت اواز میخوندی سرتو هم با افتخار گرفته بودی بالا و داشتی مارو نگاه میکردی و میخندیدی منو خاله میخواستیم قورتت بدیم خاله مریم مهربون هم ازت یه عالمه عکس گرفت   بعدش دیگه از خوشحالی که هی برا خودت دمر میشدی ساکت نمیشدی یکسره سرو صدا راه انداخته بودی خاله مریم تی وی رو شن کرد ببینیم در اون حال نگاه میکنی که دیدم بعلههههههه حو...
22 ارديبهشت 1392

روزانه های ما دوتا

دردونه جونم الان ساعت ١.١٥دقیقه شبه و شما لالا کردی منم تندی اومدم باز خبراتو بنویسم و برگردم کنارشاما .اینروزا تنها وقت آزاده من شبهاست که شما میخوابی وگرنه درطول روز هیچ وقت ازادی نیست که برای خودم داشته باشم نظافت خونه حموم رفتن لباس شستن همه و همه شده کار نصفه شبای من چون شیرینک من اصلا نمیزاری ازت یه دقیقه دور شم همش میخوای به من بچسبی و بیشتر موقع ها هم با زبون بی زبونی میخوای که راه برم و تو  توی بغلم لم بدی  گاهی قوزک پام درد میگیره از بسکه تورو راه میبرم ولی بازم سیر نمیشی یه خواب بلبلی میکنی تا من بیام بشینم زودی چشمای نازتو باز میکنی و شروع به اعتراض میکنی پسرک ملوسم ناز کن که نازت خریدار داره .نمیدونم چطوری اینه...
16 ارديبهشت 1392

مسافرت اقا آرتین

نی نی جونم تا تو یکم لالا کردی مامانی اومده تا برات بنویسه حدود 10روزی هست که از مسافرت برگشتیمو و کلی حرف دارم بزنم ولی مگه شما میزاری؟هرچی ر.زای نوزادیت اروم و بی سرو صدا شدی حالا جیغ جیغو وگریه و ....... من میدونستم بریم مسافرت شما بغلی میشی بسکه اینو اون بغلت میکنن و بلاخره بغلی شدی از خواب که پا میشی میخوای باهات بازی کنم بعد نیم ساعت دیگه خسته میشی و میخوای همش تو بغلم بچرخونمت تا خسته شی بخوابی تازگی ها هم با خوابیدن صددرصد مخالق شدی و همش میخوای رو پاهام بشونمت اخه فدات شم هنوز خیلی کوچولویی واسه نشستن اول از همه بگم که روز اول عید شما بیداربودی و اولین بوس رو از بابا بزرگ گرفتی این اولین باری بود که بابا بزرگ بغلت کرد قبل...
29 فروردين 1392

ماحرای خوابیدن تو حموم

پسر کوچولوی  دوست داشتنی من احتمالا این اخرین پستی باشه ت سال ٩١که برات مینویسم هروز دوست داشتنی تراز روز قبل میشی ناخواسته کارهایی میکنی که منو بابا جون کلی کیف میکنیم عشق من یه عالمه فک کردم رو این مسعله که منو تو همراه دایی جونا بدون بابا بریم شمال یا نه هرچی بهش اصرار کردم که با ما بیاد گفت نه نمیشه خب اول قرار بود مامان بزرگ بیاد ولی از اونجا که من تازگی ها خیلی احساس میکردم از نظر روحی حالم خرابه پیشنهاد کردم ما بریم و دایی جونا از خدا خواسته قبول کردن قرار شد خاله هنگامه هم از مشهد بیاد شمال تنها مشکل این بود که بابا فرهاد راضی به اومدن نشد و میگفت نمیتونم مغازه رو ببندم کلی حرف زدیم و من گفتم که دیگه نمیرم ولی بابایی ...
24 اسفند 1391

تولد 29سالگی دایی علی

گل من سلام روز سه شنبه باهم رفتیم مهمونی خونه خاله معصومه که بعد از یکسال از تبریز اومده خاله معصومه از دوستای دوران دبیرستان منه و باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه اون ازدواج کرد و رفت تبریز خیلی خوشحال شده بودی و همش به همه مخندیدی محیا جونم هم خیلی بزرگ شده اون با زبون خودش باهات حرف میزد و تو غش میکردی از خنده دهن منو خاله معصومه باز مونده بود از شما دوتا بتو که خیلی خوش گدشت هرچی به محیا گفتم بیا ازت یه عکس با ارتین بگیرم شیطونی میکرد و نمیزاشت ولی من عکس خوشگلشو دارم و میزارم تا بعدا ببینی چه دختر ملوسیه     دیشب هم چهارشنبه ٢٣.١٢.٩١ تولد دایی علی مهربون بود دایی علی خیلی دوست داره و هروقت تورو میبینه انقد ...
24 اسفند 1391

کار

نی نی جون سلام دوسه روز یه خبر مهم برات دارم بیام بگم ولی وقت نمیکنم اول ازهمه بگم وقتی شما هنوز تو این دنیا نبودی من کارمند یه دفتر هواپیمایی بودم و کارمو هم به حد پرستش دوست داشتم اما بعد شما رو باردار شدم  بخاطر حالم و یه سری مشکلات هم که سرکارم بوجود اومده بود قید کارو زدمو خونه نشین شدم تا اینکه سه روز پیش خاله ملیحه (همکار قبلی من)زنگ زد و گفت سرکار میری؟فکر کردم شوخی میکنه خندیدم گفتم تا چی باشه گفت همین کار خودمون دفتر هواپیمایی یهو شوکه شدم گفتم کجا؟ گفت یه جای عالی از الان هم نه از یه ماه دیگه میری؟ گفتم اول باید شرایطشو بدونم و گفت ساعت ١برو دفتر مرکزی ایران ایر اونجا پیش رییس خودتو معرفی کن منم هول هولکی...
21 اسفند 1391

اولین خنده های صدادارت

عزیز دل مامانی روز پنجشنبه برای نهار دایی نیما مارو دعوت کرد بریم رستوران اونجا دوستامون هم بودن من برای اولین بار شمارو بردم رستوران تو طول این مدت همیشه غذا میگرفتیمو میومدیم خونه ولی این بار باهم رفتیم و نشستیم خیلی ذوق زده شده بودی و با اینکه معمولا اون موقع وقت خوابته نخوابیدی و با تعجب دور و برتو نگاه کردی نی نی لای لایت رو هم اورده بودم که بزارمت توی اون ولی بابا فرهاد شمارو مگه زمین میزاشت؟همش تو بغلش بودی خیلی خیلی هم آقا بودی حتی جیک نزذی و گذاشتی مامانی با خیال راحت غذا بخوره عاشقتم عروسک صبح جمعه حوصلمون تو خونه سررفته بود شماهم یکم بدخلق شده بود  و هی ریز ریز نق میزدی بابایی پیشنهاد داد بریم خونه دایی ...
20 اسفند 1391