راه افتادن گل پسرم
شیرین عسل مامان بلاخره راه افتادیییییییییییییییییییییییییییییی هوووووووووووووووووووووورا هووووووووووووورا هوررررررررررا انقد من از راه رفتنت ذوق زده شدم که خدا میدونه یه شب به بابا جونت گفتم که بیا ارتینو راه ببریم و باهاش کارکنیم گفت باشه از ایستادنت که چندثانیه خودت وای میستادی شروع شد هرشب باهم حین بازی شروع میکردیم تمرین کردن تا اینکه یه قدم برداشتی و خدا میدونه منو بابا فرهادت چقد ذوق کردیم تا فرداش شد دوقدم و دوسه روز بعدش شد 3یا 4قدم اما زود میفتادی زمین تا امروز29.11.92 تونستی به تنهایی و بدون اینکه جایی رو بگیری خودت بلند شی و کاملا قدم برداری بدون اینکه بیفتیو این سر خونه رو میری اون سر خونه
خداروشکر که این روز رو هم دیدم راستش مامی جون شما چون زودتر از موعد به دنیا اومدی من باید ازت توقع داشته باشم یکم کاراتو دیرتر از بقیه انجام بدی اما شکر خدا انقد باهوشی که داری همزمان با بقیه نی نی ها کارارو انجام میدی تو کتاب رشد هم نوشته معمولا پسربچه ها از 14ماهگی راه میرن
عزیز دلم انقد به وسایل برقی علاقه داری که نمیدونم چجوری خونه رو برات امن کنم تموم پریزهارو بستیم اما یه پریز رو بازگذاشتم که جارو برقی یا شارزرم رو بهش میزنم و شما هم انقد بلاچه ای که میری یه چیز دوشاخه میاری تا بزنیش تو پریز همش باید مواظب باشم تا خدای نکرده یه سیخی چیزی نبری بکنی تو این پریز بیچاره
دیگه جونم برات بگه جمعه ای که گذشت روز عشق بود خوشگل مامان امسال هشتمین سالی بود که مامان و بابا همچین روزی رو کنار هم گذروندن و دومین سالی بود که تو هم کنارمون بودی
من از صبح مشغول کیک پختن شدم که به لطف شما نتوستم تزیینش کنم نهار بابا جونی مارو برد رستوران و تموم روز رو کنارمون موندو نرفت سرکار شب هم باباجونی پیزا پخت و من کادو مو که براش یه کتاب عکس از عکس پرینت سفارش داده بودم هدیه دادم انقد خوشحال شد از روزای نامزدی عکس گذاشته بودم توش تا بارداری و تولد تو .اما هرچی نشستم بابایی کادو نداد
گفت فردا کادوت رو میدم اگه اشکالی نداره .چون میدونستم یادش بوده مه ولنتاینه یکم متعجب شدم اما حرفی نزدم تا فرداش که مارو برد نمایندگی ال جی و همون چیزی که یه چندوقتی بود میخواستمو خرید یه ماشین ظرفشویی .(از وقتی شما غذا خور شدی من همیشه از ظرف شستن گله دارم هم ظرفام دوبرابر شده هم وقتی بیداری اصلا نمیذاری من ظرف بشورم انقد میای به پام میچسبی و گریه زاری راه میندازی که بیزار میشم و همش نصفه شبا خسته و کوفته مجبورم ظرف بشورم )خلاصه که خیلی خیلی سورپرایز شدم و دستشم درد نکنه
یه روزهمراه خاله نسیم رفتیم خونه خاله سمیه و شما سه تا وروجک خونه رو منفجر کردین اولش که حسابی مرتب بودین بعد که خسته شدین لباس خونه تنتون کردیم و دیگه نمیدونی چیزی نبود که باهاش ورنرین مبلارو جابجا کردین صندلیارو تکون دادین وای هزار تاخرابکاری دیگه
کوروش هم که عاشق تو شده و هرجا تو رو تنها گیر بیاره هی ماچت میکنه و بغلت میکنه تو هم میترسی و اصلا خوشت نمیاد و میزنی زیر گریه
عسلم عاشق دایی علی هستی و وقتی دایی جون میاد خونمون چشات جز اونو کسی دیگه نمیبینه و دایی علی هم که برات جون میده
تازگی هم که دایی علی با ما همسایه شده وفقط یه بلوک فاصله داریم و خدا خدای تویه
قبل اینکه بریم خونه دایی میبرمت تو محوطه و یکم تاب بازی میکنی
اینم از خاطرات اخرین روزای 13ماهگیت ایشالله همیشه خوش باشی و سلامت