من و تو
این پست اختصاص داره فقط به من و تو میخوام بدونی که تو بهترین قسمت از سریال زندگیم بودی و میمونی
راستش نمیدونم بعدها چندتا خواهر و برادرداشته باشی اما بدون شک تو عزیزترینشونی
چون تو اوج ناامیدی من بدنیا تو دلم اومدی عشقم
قسمتی از زندگی من که دوست دارم برات تعریف کنم گل من
تشریف بیارین ادامه مطلب
وقتی 17سالم بود تو یه عروسی باباتو دیدم و حسابی عاشق و دیوونش دشم بابا قد بلند داشت و خیلی خوش هیکل بووود و از همه مهتر خیلی سربزیز و مودب بود انقد عاشق شدم تا جاییکه مامان بزرگ و. دایی علی بعدشم دربزرگت از ماجرا خبر دار شدن و جواب بابا بزرگ درمقابل عشق من این بود که یا ما یا فرهاد
راستش منم خیلی پرو تر از این حرفا بودم و گفتم فرهاد ....بابابزرگ حسابی جاخورد توقع نداشت اینو بگم و درکمال ناراحتی به فرهاد گفت بیاد خواستگاری .تا روز خواستگاری هرچقد نصیحت کرد دعوا کرد مهربونی کرد من عاقل نشدم و سرحرفم موندم از اونجا که یه فامیلی دور با بابافرهاد داشتیم و اونم با عمه ژاله و عمو امیر اومده بود بلاخره ماجرا ختم به خوشی شد و منو همون شب نشون کردن و نمیدونی اوج خوشی من بود
جه روزای عاشقونه ای داشتم با بابایی چه لحظه های ناب عشق
کم کم بابافرهاد خوشو تو دل خانواده من جا کرد و شد سومین پسر بابای من
عزیزم مامان 17ساله و بابا 22ساله ازدواج کردن خیلی کوچیک بودیم الان فک میکنم میبینم جقد بچه بودیم هردومون اما دلمون خوش بود سرشار از عشق
هفت سال گذشت و من مشغول کار بودم تو یه دفتر هواپیمایی مشغول بودمو حسابی عاشق کارم بودم اما یه چیزی داشت تو زندگیمون کم میشد حس میکردم دوتاییمون زیادی غرق کار شدیم حس کردم داره کم کم زندگیمون بی رنک میشه و همون موقع ها یه مشکلی بزرگ سرکارم برام بوجود اومده بود و مجبور شدم استعفا بدم نمیدونی چقد غمگین شدم اخه کارمو وحشتناک دوست داشتم تا اینکه حس کردم جای تو خالیه تو زندگیمون یروز بابا فرهاد کفت دوست نداری یه نی نی بیاد توخونه و حسابی مارو خوشحال کنه گفتم چرا ارزو کردم و خدا تورو بهم داد بهترین روزای بارداری رو داشتم عشق من بابا فرهاد خیلی مواظبم بود و حسابی هم باهم خوش میگذروندیم تا اینکه دنیا اومدی و شدی تموم جون من
تو میوه عشق منی تو تموم خوشی منی
نمیدونم آرتین چطوری بهت بگم چقد عاشقتم و جقد دوست دارم اخه اندازه نداره میخوام بدونی همیشه عزیزترین میمونی همیشه