ماحرای خوابیدن تو حموم
پسر کوچولوی دوست داشتنی من احتمالا این اخرین پستی باشه ت سال ٩١که برات مینویسم
هروز دوست داشتنی تراز روز قبل میشی ناخواسته کارهایی میکنی که منو بابا جون کلی کیف میکنیم
عشق من یه عالمه فک کردم رو این مسعله که منو تو همراه دایی جونا بدون بابا بریم شمال یا نه هرچی بهش اصرار کردم که با ما بیاد گفت نه نمیشه
خب اول قرار بود مامان بزرگ بیاد ولی از اونجا که من تازگی ها خیلی احساس میکردم از نظر روحی حالم خرابه پیشنهاد کردم ما بریم و دایی جونا از خدا خواسته قبول کردن قرار شد خاله هنگامه هم از مشهد بیاد شمال تنها مشکل این بود که بابا فرهاد راضی به اومدن نشد و میگفت نمیتونم مغازه رو ببندم کلی حرف زدیم و من گفتم که دیگه نمیرم ولی بابایی خیلی اصرار کرد گفت تو ایام عید احتمالا صبح تا شب باید بره سرکار و دوست نداره منو تو.توخونه تنها باشیم گفت باید بری تا یکم دوباره روح و روانت سرحال شه بعد زایمان همش کنج خونه بودی و حقته بری یکم خوش بگذرونی و با کلی حرف راضی شدم بدون اون برم
قراره فردا صبح به امید خدا باماشین نیما و علی بریم برای همین امروز ظهر به بابا فرهاد گفتم که بیا آرتین و حموم کنیم که دوروز تو راهیم بچه تمیز باشه
بردیمت حموم خیلی خوابت میواپمد حاضر نبودی چشماتو باز کنی اخر سر که موهاتو شستم یکم چشماتو باز کردی ولی همین که لای حوله گذاشتمت تا خشکت کنم با کمال تعجب دیدم داری هفت پادشاه رو خواب میبینی
کلی منو بابایی خندیدم و رفتیم دوربین رو اوردیم تا ازت عکس بگیریم
اخراش که دیگه لوسیون زدمو خواستم لباس تنت کنم یه ذره لای چشماتو باز کردی ببینی چه خبره
بعد هم اوردمت بیرون ولی تا یه ساعت بعدش خواب خواب بودی الهی فدات شم که انقد خوابالویی
راستی عشقم فک نکنی مامان انقد خیالش راحته که تورو همونجوری رو میز حموم ول کرده ها
نه بابایی کنارت وایساده بود تا اگه تکون خوردی سریع بگیرتت عشق من