تولد 29سالگی دایی علی
گل من سلام روز سه شنبه باهم رفتیم مهمونی خونه خاله معصومه که بعد از یکسال از تبریز اومده خاله معصومه از دوستای دوران دبیرستان منه و باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه اون ازدواج کرد و رفت تبریز
خیلی خوشحال شده بودی و همش به همه مخندیدی محیا جونم هم خیلی بزرگ شده اون با زبون خودش باهات حرف میزد و تو غش میکردی از خنده دهن منو خاله معصومه باز مونده بود از شما دوتا بتو که خیلی خوش گدشت هرچی به محیا گفتم بیا ازت یه عکس با ارتین بگیرم شیطونی میکرد و نمیزاشت
ولی من عکس خوشگلشو دارم و میزارم تا بعدا ببینی چه دختر ملوسیه
دیشب هم چهارشنبه ٢٣.١٢.٩١ تولد دایی علی مهربون بود دایی علی خیلی دوست داره و هروقت تورو میبینه انقد بوست میکنه و فشارت میده که دیگه تو گریه ات میگیره وقتی میاد خونمون دیگه تو رو دست من نمیده همش تو بغل خودشی
منو شما و بابایی دیشب اول رفتیم منطقه تا برای دایی جون کادو بخریم بعد هم بخودش یه سر زدیم و لی شما همچین سرحال نبودی و ریز ریز نق میزدی
بعد دایی علی منو شما و دایی نیما رو شام دعوت کرد و رفتیم کباب بخوریم ولی خیلی پشیمون شدم از اینکه پیشنهاد ندادم بیایم خونه چون شما اصلا اروم نمیگرفتی و یکسره نق زدی و گریه کردی و هیچ کدوم نفهمیدیم چی خوردیم چون نوبتی بغلت میکردیم
بعد هم اومدیم و خونه هرچی خواستم حواستو جمع کنم به دوربین نگاه کنی تا بادایی علی عکس بگیری نگاه نکردی
داداش گلم تولدت مبارک ایشالله ١٠٠ساله شی