آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

آرتین کوچولو

مسافرت اقا آرتین

نی نی جونم تا تو یکم لالا کردی مامانی اومده تا برات بنویسه حدود 10روزی هست که از مسافرت برگشتیمو و کلی حرف دارم بزنم ولی مگه شما میزاری؟هرچی ر.زای نوزادیت اروم و بی سرو صدا شدی حالا جیغ جیغو وگریه و ....... من میدونستم بریم مسافرت شما بغلی میشی بسکه اینو اون بغلت میکنن و بلاخره بغلی شدی از خواب که پا میشی میخوای باهات بازی کنم بعد نیم ساعت دیگه خسته میشی و میخوای همش تو بغلم بچرخونمت تا خسته شی بخوابی تازگی ها هم با خوابیدن صددرصد مخالق شدی و همش میخوای رو پاهام بشونمت اخه فدات شم هنوز خیلی کوچولویی واسه نشستن اول از همه بگم که روز اول عید شما بیداربودی و اولین بوس رو از بابا بزرگ گرفتی این اولین باری بود که بابا بزرگ بغلت کرد قبل...
29 فروردين 1392

ماحرای خوابیدن تو حموم

پسر کوچولوی  دوست داشتنی من احتمالا این اخرین پستی باشه ت سال ٩١که برات مینویسم هروز دوست داشتنی تراز روز قبل میشی ناخواسته کارهایی میکنی که منو بابا جون کلی کیف میکنیم عشق من یه عالمه فک کردم رو این مسعله که منو تو همراه دایی جونا بدون بابا بریم شمال یا نه هرچی بهش اصرار کردم که با ما بیاد گفت نه نمیشه خب اول قرار بود مامان بزرگ بیاد ولی از اونجا که من تازگی ها خیلی احساس میکردم از نظر روحی حالم خرابه پیشنهاد کردم ما بریم و دایی جونا از خدا خواسته قبول کردن قرار شد خاله هنگامه هم از مشهد بیاد شمال تنها مشکل این بود که بابا فرهاد راضی به اومدن نشد و میگفت نمیتونم مغازه رو ببندم کلی حرف زدیم و من گفتم که دیگه نمیرم ولی بابایی ...
24 اسفند 1391

تولد 29سالگی دایی علی

گل من سلام روز سه شنبه باهم رفتیم مهمونی خونه خاله معصومه که بعد از یکسال از تبریز اومده خاله معصومه از دوستای دوران دبیرستان منه و باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه اون ازدواج کرد و رفت تبریز خیلی خوشحال شده بودی و همش به همه مخندیدی محیا جونم هم خیلی بزرگ شده اون با زبون خودش باهات حرف میزد و تو غش میکردی از خنده دهن منو خاله معصومه باز مونده بود از شما دوتا بتو که خیلی خوش گدشت هرچی به محیا گفتم بیا ازت یه عکس با ارتین بگیرم شیطونی میکرد و نمیزاشت ولی من عکس خوشگلشو دارم و میزارم تا بعدا ببینی چه دختر ملوسیه     دیشب هم چهارشنبه ٢٣.١٢.٩١ تولد دایی علی مهربون بود دایی علی خیلی دوست داره و هروقت تورو میبینه انقد ...
24 اسفند 1391

کار

نی نی جون سلام دوسه روز یه خبر مهم برات دارم بیام بگم ولی وقت نمیکنم اول ازهمه بگم وقتی شما هنوز تو این دنیا نبودی من کارمند یه دفتر هواپیمایی بودم و کارمو هم به حد پرستش دوست داشتم اما بعد شما رو باردار شدم  بخاطر حالم و یه سری مشکلات هم که سرکارم بوجود اومده بود قید کارو زدمو خونه نشین شدم تا اینکه سه روز پیش خاله ملیحه (همکار قبلی من)زنگ زد و گفت سرکار میری؟فکر کردم شوخی میکنه خندیدم گفتم تا چی باشه گفت همین کار خودمون دفتر هواپیمایی یهو شوکه شدم گفتم کجا؟ گفت یه جای عالی از الان هم نه از یه ماه دیگه میری؟ گفتم اول باید شرایطشو بدونم و گفت ساعت ١برو دفتر مرکزی ایران ایر اونجا پیش رییس خودتو معرفی کن منم هول هولکی...
21 اسفند 1391

اولین خنده های صدادارت

عزیز دل مامانی روز پنجشنبه برای نهار دایی نیما مارو دعوت کرد بریم رستوران اونجا دوستامون هم بودن من برای اولین بار شمارو بردم رستوران تو طول این مدت همیشه غذا میگرفتیمو میومدیم خونه ولی این بار باهم رفتیم و نشستیم خیلی ذوق زده شده بودی و با اینکه معمولا اون موقع وقت خوابته نخوابیدی و با تعجب دور و برتو نگاه کردی نی نی لای لایت رو هم اورده بودم که بزارمت توی اون ولی بابا فرهاد شمارو مگه زمین میزاشت؟همش تو بغلش بودی خیلی خیلی هم آقا بودی حتی جیک نزذی و گذاشتی مامانی با خیال راحت غذا بخوره عاشقتم عروسک صبح جمعه حوصلمون تو خونه سررفته بود شماهم یکم بدخلق شده بود  و هی ریز ریز نق میزدی بابایی پیشنهاد داد بریم خونه دایی ...
20 اسفند 1391

مامان حسنا

  مامان حسنا گلی خاله مهربون عاشقتم مرسی که وقت گذاشتی و برا آرتین جوجو قالب ساختی از طرف آرتین یه عالمه بووووووووس حسنا گلی بووووووووووووس   ...
19 اسفند 1391

ویار یار جدا نشدنی

دردونه ی من سلام اینروزا نبض ات از همیشه تند تر میزنه و میتونم بالا و پایین رفتن شکممو ببینمو میدونم این قلب کوچولوی تویه که تند تند داره میزنه وقتی میرم حموم انگار خوشت میاد و بیشتر و تند تند تر نبضت میزنه الهی مامان فدات شه که اب بازی دوست داری بابا فرهاد میگفت .وقتی بدنیا بیای یه کوچولو که بزرگتر شدی همش میبرتت دریا تا اب بازی کنی و شنا یاد بگیری میدونی که بابا جونت غواصی میکنه اونوقت تورو میبره زیر اب و چیزای قشنگ قشنگ بهت یاد میده نفس مامی دیروز حالم خیلی بد بود تقصیر شما که نیست گلم وقتی حالم بده بتو فک میکنم و اروم میشم دیروز مامانی لوس شده بود اخه حالش خیلی بد شده بود و همش بالا میاورد یه دفعه زدم زیر گریه اخه نی نی نمیدونی چه ...
15 اسفند 1391