روزانه های 6ماهگیت
پیشی کوچولوی نازم
الان راحت خوابیدی و منم اومدم تا یکم از روزانه هات رو بنویسم
عسل مامان عاشق روورکتی و دیگه جایی از خونه نمونده که تو بهش سرنزده باشی
وقتی باباجون در میزنه با روروک تند تند میدویی طرف در تا من درو با زکنم و تو برای باباجونت دلبری کنی
شبا وقتی میخوای بخوابی اول شیرمیخوری بعد پشتتو میکنی به من روتو میکنی طرف باباجونو با دستای کوچولوی نازت نازش میکنی و زمزمه وا رهم یه چیزایی بهش میگی بعدم زود خوابت میبره نمیدونی چقد منو بابا فرهاد از این کارات ذوق میکنیم از اینکه انقد مهربونی از اینکه انقد خوش اخلاقی
بمحض اینکه چشماتو باز کنی میخندی انقد خوشم میاد از این کارت که خدا میدونه خاله مهناز و پیمان عاشقتن دلشون برات تنگ میشه و زود به زود میان دیدنت
کوچولوی من تازگیا عاشق کنترل تلویزیون شد یو اونو باهیچی عوض نمیکنی انقد دوسش داری تو اوج گریه اگه بهت بدم زود اروم میشی البته زودی هم میخوای بخوریش که مامان جونی نمیزاره و ازت میگیرم ولی بعدش یه گریه غم انکیزی راه میندازی که خدا میدونه
خونه قبلی که بودیم همسایمون کادوی تولدت برات یه استخربادی اورده بود که بهش 3تا پروانه وصله
نمیدونی با چه عشقی باروروکت میری سمتشونو میکنیشون و میاری جزو اسباب بازیات میندازی
عزیز دلم دوشنبه یه اتفاق خیلی بد افتاد و نمیدونی چقد اونروز من گریه کردم
دوستای من اومده بودن خونمون مهمونی منیره و اسما
یروز خیلی خوب بود برا افطار نگهشون داشتم و برا اسما چون خیلی دلش میخواست لازانیا درست کردم بعد هم یه عالمه گفتیمو خندیدیم و قرار شد تا اخرشب بمونن و وقتی بابا فرهاد اومد ما ببریمشون برسونیم
تا اینکه اسما ازم خواست اون چیزایی که قرار بوده بهش بدمو بیارم هممون روتخت نشسته بودیمو شماداشتی بازی میکردیئرفتم از تو کمد بردارم که سه بار به منیره گفتم حواست به آرتین باشه گفت باشه
مامانی تا رومو برگردوندم از تو کمد سمت تو دیدم از لبه تخت اویزون شدی و با فریاد من که گفتم منیره بگیرش خوتو پرت کردی پایین الهی بمیرم الهی دستم بشکنه که مواظب تونبودم توروسپردم دست کی دیگه
انقد گریه کردی که خدا میدونه داشتم از ترس میمردم فک کردم سرت شکست ولی خداروشکر نشکسته بود همزمان منم گریه میکردم و تورو تو بغلمگرفته بودمهمش میترسیدم نکنه اتفاق داخلی افتاده باشه
بعد منیره خیلی ریلکس میگفت خب پیش میاد دیگه این کولی بازیا چیه درمیاری؟
نمیدونی چقد عصبانی بودم گفتم تقصیر تو نیست تقصیره منه که بچمو پاره تنمو میسپرم دست تو
گفت لطفا به فرهاد نگو وای ارتین کاردم میزدی خونم درنمیومد
بابافرهاد اومدو اونا رو بردیم رسوندیم شما هم تو بغل من خوابت برده بود بابایی ازم پرسید چرا گرفته ای؟همونجا زدم زیر گریه و براش ماجرا رو تعریف کردم خیلی نگرانت شد
کفت اگه گردنش(دورازجونت)میشکست اگه سرش میشکست اگه یه رگ تو سرش پاره شه
من همشونو میکشم
به عمع جونت اس دادم و گفت اگه حالش بهم خورد سریع ببرینش بیمارستان
اما شما از خواب بیدار شدی سرحال بودی با بابایی بازی کردی و شیرتو خوردی و لالا کردی
مامانی منو ببخش خیلی خیلی دوست دارم
تو بهترین اتفاق زندگیمی