آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

آرتین کوچولو

تولد 2سالگی عشق من

عشق من چند روزه میخوام پست تولدت رو بذارم اما متاسفانه اصلا وقت نکردم تا امروز تولد شما 7 دیماهه اما ازاونجا که  انفولازای شدید گرفته بودی من حدود دوهفته دیرتر گرفتم و 5شنبه 18دیماه مصادف با ولادت پیامبر جشن شما رو گرفتم اوال ازهمه بگم چون تولدت نزدیکه کریسمکس بود تمتو کریسمس انتخاب کردم خیلی هم ناز شد طراحی و چاپ تم رو به دوست گلم میلانادادم که سرموقع برام فرستادم اما تصمیم گرفتم همه کارای تولدتو امسال خودم انجام بدم از کیک و غذا و همه چیز از 3روز قبل شروع کردم و چیزمیزارو درستیدن تا نتیجه که میبینی عشق من کیک تولدت که شب اخر خیلی خستم کرد متاسفانه میز ناهارخوری بزرگ ندارم و رو اوپن چیدم همه چیو میزمیوه و تنقل...
18 دی 1393

دومین یلدا

عزیزدلم شمندهکه بعضی پستارئ دیرترنوشتم راستش اصلا باوجود شما وقت نمیکنم امسال دومین یلدات بود عزیزم و مث پارسال متاسفانه مریض بودی و منم دست تنها کارزیادی ازم برنمیومد انجام بدم بابا فرهادم تا ده شب سرکار بود و اینظور شد که یه مختصر براخودمون شب نشینی کردیم وقتی داشتم لباسمو عوض میکردم دیدم رژلبمو برداشتی و خودتو لحاف تختو حسابی ارایش کردی خیلی گشنه بودی و قبل اینکه میزو بچینم شما شروع کردی به خوردن کوچولوی شیرین من امیدوارم صد شب یلدا تو زنده باشی گرمای خونمونی عشق و امیدمنی ...
1 دی 1393

پایان شیر11.اذر.93

یکماه مونده به تولدت تصمیم گرفتم از شیربگیرکن با مخافت بابا فرهاد و مامان خودم روبرو شدم اما واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم غذا نخوردنات رو فقط  خئدتئ باشی سیرمیکردی و روز به روز ضعیفتر میشدی چسب زخم زدم و وعده هاتو هی کم میکردم اول صبحا بعد عصرها بعد خواب ظهر درنهایت خواب شب گفتم اووف شده و تو انقد مهربون بودی و که قبول کردی خیلی خیلی برای خواب وابسته بودی و اولین شبی که قط کردم بابا فرهاد رفته بئد مسافرت چندروزه و من منتظرجیغ و فریادت بودم تا ساعت 3صبح بازی کردی و اخر غش کردی ساعت 7صبح بیدارشدی و گفتی جی جی گفتم اووف شده و یه لیوان اب دادم خوردی و خوابیدی  بیقراریت همین بود عزیزم باورم نمیشه اونهمه وابستگی چی ش...
11 آذر 1393

اتلیه بار دوم دریکسالو نیمگی

عزیز دلم چندبار اومدم بارت نوشتم و اینترنتم قظ شد ئ همه نوشته هام پرید تصمیم گرفتم اول عکس اتلیه اتو که قولشو خیلی وقته داده بودم بذارم     با اینکه سراتلیه رفتن منو اذیت کردی و مجبور شدم یه بار وقت بگیرم اماانصافا عکسای قشنگی شدن و دوسشون دارم عزیزدلم   ...
30 آبان 1393

تولد مامان مرمر

عزیز دلممممممممم 20 مهر تولد من بود و بابایی امسال واقعا سورپرایزم کرد رفته بود برام کیک خریده بود و خواهرم و شوهرش رو برای ناهار خونه مامانم دعوت کرد و  یه تولد بیادموندنی برام گرفت که خیلی خیلی ارزش داشت برم عشق خوبم واقعا دوست دارم و ممنونتم بخاطراینهمه مهربونی ناهار جوجه کباب سفارش داده بود  و تو ازهمه بیشتر باعشق میخوردی بعد کیک بریدن هم از طرف خودش یه کادو و از طرف توهم یه کادو داد که همه خوششون اومده بود ازاین کارش منم کلی باهاتون عکس گرفتم اما متاسفانه چون حجاب ندارم نمیشه اینجا بذارم عزیزدلم بابایی مهربون به اون جشن اکتفا نکرد و فرداش منو تو رو خاله هنگامه و مادرجون و پدرجونو دعوت کرد رستوران ارم شاندیز...
20 مهر 1393

ادامه شهریور 93

از روزیکه بابا فرهاد اومد مشهد به منو شما یه جور دیگه خووووووووووووووش گذشت هرچی بگم کم گفتم یه روز بابایی طرفای خیابون دانشگاه کارداشت و منم دیدم حوصلم سرمیره باهاش رفتم اما منوشما رفتیم فرهنگسرا نشستیم تا بابایی بیاد و انقد اونجا با مرغابیا بازی کردی و کیف کردی   اینجا شهرطوسه که  از یه لحظه غفلت من استفاده کزدی و دیدم کلا خیس اب شدی مجبورشدم لختت کنم تا خشک شی و خودتم چه کیفی کردی بماند بلاچه اینم تولدروژین جون که بخاطر منو شما یکم عقب انداختش ...
28 شهريور 1393

شهریور93

نمیدونم چرا وقتی یه سری عکس میذارم یهو نی نی وبلاگم قاط میزنه و باز هرچی نوشته بودم پرید جوجووکوچولو ما رفته بودبم مشهد که برای همیشه بمونیم اما چون یه سری کارای بابا جورنشد باابایی اومد مشهد و یه دوهفته پیشمون موند و منم تصمیم گرفتم همراش برگردیم تا هروقتکارهاجورشد همه باهم باشیم اول عکس پارک و شهربازیایی که رفتیم و میذارم برات  اینجا براخودت توی پارک دوست پیدا کرده بودی اینجا یه نی نی شما رو هول داد و افتادی زمینو صورت ماهت زخمی شد و خدامیدونه چقد گریه کردی   اینجا با ابولفضل که یه قرار نی نی سایتی بود و من با مامانش دوست بودم داشتیم   کلوپ پاندا رو خیلی دوست داشنتی و اکثر اخر ...
1 شهريور 1393

مرداد 93

کوچولوی شیرین من حدودا دوماه بودکه سرکاربرگشتم اما توبیطاقت شده بودی همش بهم میچسبیدی و کریه میکردی زمان باهم بودنمون کم شده بود و بزرگترین مشکل نگهداری تو زمانیکه من نبودم بود اول دایی خیلی کمک کردبعد بابا و بعدشم چندروزی فرستادمت مهدکودک تا به این نتیجه رسیدم نمیشه حقوق خوب فرصت شغلی عالی همه چی خوب بود جزحال تو همه گفتن عیب نداره این دورانم زود میگذره بزرگ شه یادشم نمیاد که چطوربزرگ شده اما من نتونستم باخودم کناربیام درگیر بودم اساسی بین رفتن یا نرفتن تا بابایی توروازمهدکودک اورد خونه دیدم رنگ و روت زرد شده گفتم چی شده گفت وقتی دنبالت اومده داشتی از گریه هلاک میشدی با مستخدم تنها بودی و مربیا همه براخودشون...
29 مرداد 1393

خردادوتیر

جیگر طلای مامانی ببخشید که دیر به دیر میام برای اپ کردن اما واقعا وقت نمیکنم  عزیزم تو پست قبل گفتم که بعد از یه ماه از مشهد برگشتیم شهری که توش زندگی میکنیم چابهار راستش عزیزم قرار نبود به این زودی برگردیم اما جایی که مامان قبلا کارمیکرد تشو قبل تولد شما (دفترهواپیمایی) ریسم باهام تماس گرفت و گفت اگه اماده هستم میتونم برگردم  راستشو بخوای دودل بودم نمیدونستم کاردرستیه یا نه اما همه حمایت کردن و تایید و گفتن برو  منم خیلی نگران بودم اما بلاخره دل و زدم به دریا و برگشتیم چابهار تا حضوری بیام دفتر و صحبت کنم و خدارو شکر همه چیز عالی بود من بعد از دوسال وقفه برگشتم سرکارم اینکه روزای اول چه استرس وحشتناکی از اینکه ...
10 مرداد 1393