آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

آرتین کوچولو

ماحرای خوابیدن تو حموم

پسر کوچولوی  دوست داشتنی من احتمالا این اخرین پستی باشه ت سال ٩١که برات مینویسم هروز دوست داشتنی تراز روز قبل میشی ناخواسته کارهایی میکنی که منو بابا جون کلی کیف میکنیم عشق من یه عالمه فک کردم رو این مسعله که منو تو همراه دایی جونا بدون بابا بریم شمال یا نه هرچی بهش اصرار کردم که با ما بیاد گفت نه نمیشه خب اول قرار بود مامان بزرگ بیاد ولی از اونجا که من تازگی ها خیلی احساس میکردم از نظر روحی حالم خرابه پیشنهاد کردم ما بریم و دایی جونا از خدا خواسته قبول کردن قرار شد خاله هنگامه هم از مشهد بیاد شمال تنها مشکل این بود که بابا فرهاد راضی به اومدن نشد و میگفت نمیتونم مغازه رو ببندم کلی حرف زدیم و من گفتم که دیگه نمیرم ولی بابایی ...
24 اسفند 1391

تولد 29سالگی دایی علی

گل من سلام روز سه شنبه باهم رفتیم مهمونی خونه خاله معصومه که بعد از یکسال از تبریز اومده خاله معصومه از دوستای دوران دبیرستان منه و باهم خیلی صمیمی بودیم تا اینکه اون ازدواج کرد و رفت تبریز خیلی خوشحال شده بودی و همش به همه مخندیدی محیا جونم هم خیلی بزرگ شده اون با زبون خودش باهات حرف میزد و تو غش میکردی از خنده دهن منو خاله معصومه باز مونده بود از شما دوتا بتو که خیلی خوش گدشت هرچی به محیا گفتم بیا ازت یه عکس با ارتین بگیرم شیطونی میکرد و نمیزاشت ولی من عکس خوشگلشو دارم و میزارم تا بعدا ببینی چه دختر ملوسیه     دیشب هم چهارشنبه ٢٣.١٢.٩١ تولد دایی علی مهربون بود دایی علی خیلی دوست داره و هروقت تورو میبینه انقد ...
24 اسفند 1391

کار

نی نی جون سلام دوسه روز یه خبر مهم برات دارم بیام بگم ولی وقت نمیکنم اول ازهمه بگم وقتی شما هنوز تو این دنیا نبودی من کارمند یه دفتر هواپیمایی بودم و کارمو هم به حد پرستش دوست داشتم اما بعد شما رو باردار شدم  بخاطر حالم و یه سری مشکلات هم که سرکارم بوجود اومده بود قید کارو زدمو خونه نشین شدم تا اینکه سه روز پیش خاله ملیحه (همکار قبلی من)زنگ زد و گفت سرکار میری؟فکر کردم شوخی میکنه خندیدم گفتم تا چی باشه گفت همین کار خودمون دفتر هواپیمایی یهو شوکه شدم گفتم کجا؟ گفت یه جای عالی از الان هم نه از یه ماه دیگه میری؟ گفتم اول باید شرایطشو بدونم و گفت ساعت ١برو دفتر مرکزی ایران ایر اونجا پیش رییس خودتو معرفی کن منم هول هولکی...
21 اسفند 1391

اولین خنده های صدادارت

عزیز دل مامانی روز پنجشنبه برای نهار دایی نیما مارو دعوت کرد بریم رستوران اونجا دوستامون هم بودن من برای اولین بار شمارو بردم رستوران تو طول این مدت همیشه غذا میگرفتیمو میومدیم خونه ولی این بار باهم رفتیم و نشستیم خیلی ذوق زده شده بودی و با اینکه معمولا اون موقع وقت خوابته نخوابیدی و با تعجب دور و برتو نگاه کردی نی نی لای لایت رو هم اورده بودم که بزارمت توی اون ولی بابا فرهاد شمارو مگه زمین میزاشت؟همش تو بغلش بودی خیلی خیلی هم آقا بودی حتی جیک نزذی و گذاشتی مامانی با خیال راحت غذا بخوره عاشقتم عروسک صبح جمعه حوصلمون تو خونه سررفته بود شماهم یکم بدخلق شده بود  و هی ریز ریز نق میزدی بابایی پیشنهاد داد بریم خونه دایی ...
20 اسفند 1391

مامان حسنا

  مامان حسنا گلی خاله مهربون عاشقتم مرسی که وقت گذاشتی و برا آرتین جوجو قالب ساختی از طرف آرتین یه عالمه بووووووووس حسنا گلی بووووووووووووس   ...
19 اسفند 1391

ویار یار جدا نشدنی

دردونه ی من سلام اینروزا نبض ات از همیشه تند تر میزنه و میتونم بالا و پایین رفتن شکممو ببینمو میدونم این قلب کوچولوی تویه که تند تند داره میزنه وقتی میرم حموم انگار خوشت میاد و بیشتر و تند تند تر نبضت میزنه الهی مامان فدات شه که اب بازی دوست داری بابا فرهاد میگفت .وقتی بدنیا بیای یه کوچولو که بزرگتر شدی همش میبرتت دریا تا اب بازی کنی و شنا یاد بگیری میدونی که بابا جونت غواصی میکنه اونوقت تورو میبره زیر اب و چیزای قشنگ قشنگ بهت یاد میده نفس مامی دیروز حالم خیلی بد بود تقصیر شما که نیست گلم وقتی حالم بده بتو فک میکنم و اروم میشم دیروز مامانی لوس شده بود اخه حالش خیلی بد شده بود و همش بالا میاورد یه دفعه زدم زیر گریه اخه نی نی نمیدونی چه ...
15 اسفند 1391

ماه پنجم

عشق من سلام اینروزا تکوناتو خیلی خیلی واضح حس میکنم  کوچولوی مامانی شکم مامان گرد و قلنبه شده ولی هیکلم هیچ تغییری نکرده حتی یه ذره چربی هم نگرفتم گرچه همه میگن از این ماه ببعد باید منتظر چاقی باشم نی نی جونم تو دوماه دیگه میای بغلم .خدا میدونه چه ذوقی واسه دیدنت دارم دوسه شب پیش با بابایی رفتیم سونو گرافی نمیدونی بابایی چه ذوقی از دیدنت میزد وقتی اقای دکتر تو صفحه مانتیور نشونت میداد چشمای بابافرهاد برق میزد از خوشحالی امروز میگفت شما دوتا تموم زندگی منین فک کنم هنوز نیومده اندازه من خودتو تو دل بابایی جا کردی ها شیطون نی نی جونم اگه با حساب خانوم دکتر ده بهمن بدنیا بیای دقیقا تاریخ روز عقد من بدنیا اومدی همون روز که ...
15 اسفند 1391

عشق من

پسر عزیزم هروز که صبح میشه و چشمام به صورت نازت میفته میگم خدایا این دیگه اخرین حد دوست داشتنه دیگه عشق بیشتر از این نمیشه ولی باز فردا میبینم که خیلی بیشتر از دیروز دوست دارم نمیدونم این قلب منه که داره هروز بزرگتر میشه ؟؟؟؟؟؟خدایا چجوری این همه عشق به این گل زندگیم توش جا شده پسرنازم تازه میفهمم مادر بودن یعنی چی؟ تازه دارم قدر مادر خودمو میدونم اینکه چقد سخته چقد مسولیت داری و اینکه چه عشق بزرگی به بچه ات داری الان سه شبه که خیلی بیقرار شدی تا صبح نمیذاری مامان چشم رو هم بذاره تا میزارمت رو تخت شروع میکنی به گریه و من هم همراه تو بیدار میمونم تو بغلم میگیرمت سرتو میزارم رو قلبم و برات لالایی میخونم تو اروم میگیری و میخوابی اما تا من...
15 اسفند 1391

این روزای ما

٠شیرین تر از عسل من اینروزا خیلی خیلی خوردنی شدی حسابی منو بابا رو شناختی تا بابا فرهاد از سرکار میاد خونه و میاد پیشت تند تند دست و پا میزنی و یه خنده هایی بهش تحویل میدی که من میخوام بچلونمت و حسابی قورتت بدم   چندروز پیش اومدن دم در از طرف بهداشت شما خواب بودی همین که خواستن تو دهنت قطره فلج اطفال رو بچکونن سفت لباتو بستی بهم کلی التماست کردم و باهات حرف زدم ولی گوش نکردی اخر خانمه مجبور شد بزور لبای خوشگلت و باز کنه و بچکونه تو دهنت الهی فدات شم اینجا بعد از خوردن قطره ست که دوباره به بقیه خوابت داری ادامه میدی این جمعه با دایی علی و نیما و یکی از دوستای دایی علی رفتیم دریا هوا افتابی و گرم بود ولی من ب...
15 اسفند 1391

مادر شدم

عشق اسمونی من آرتین هیچ وقت نمیدونستم حس مادر بودن چیه اینکه میگفتن حاضری بخاطر خوشی بچه ات از خوشیه خودت بزنی این که میگفتن حاظری تمام درد های دنیا رو تحمل کنی ولی یه خار تو دست دلبندت نره نمیفهمیدم میگفتم شعاره باور نمیکردم حس مادرانه رو میگفتم اغراق امیز کردن و مبالغه میکنن ولی دلبند من از وقتی مادر شدم فهمیدم تو منی من از تو جدا نیستم فهمیدم مادر و فرزند یکین درد تو درد منه غصه تو غصه منه غم تو غم منه خوشی تو خوشی منه همیشه فک میکردم اگه یه ساعت بیخوابی بکشم میمیرم ولی حالا فهمیدم عشق تو قدرتی به من میده که ساعتها بدون اینکه چشم روی هم بذارم میتونم بالای سرت بیدار بمونم تا تو اسوده بخوابی کودک من جان من عشق من فرشته بی با...
15 اسفند 1391