ماحرای خوابیدن تو حموم
پسر کوچولوی دوست داشتنی من احتمالا این اخرین پستی باشه ت سال ٩١که برات مینویسم هروز دوست داشتنی تراز روز قبل میشی ناخواسته کارهایی میکنی که منو بابا جون کلی کیف میکنیم عشق من یه عالمه فک کردم رو این مسعله که منو تو همراه دایی جونا بدون بابا بریم شمال یا نه هرچی بهش اصرار کردم که با ما بیاد گفت نه نمیشه خب اول قرار بود مامان بزرگ بیاد ولی از اونجا که من تازگی ها خیلی احساس میکردم از نظر روحی حالم خرابه پیشنهاد کردم ما بریم و دایی جونا از خدا خواسته قبول کردن قرار شد خاله هنگامه هم از مشهد بیاد شمال تنها مشکل این بود که بابا فرهاد راضی به اومدن نشد و میگفت نمیتونم مغازه رو ببندم کلی حرف زدیم و من گفتم که دیگه نمیرم ولی بابایی ...
نویسنده :
مرمر
18:43