آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

آرتین کوچولو

عکس جوجوی منم بلاخره چاپ شد

مامی جونم سلام بروی ماهت الان که داری این نوشته هارو میخیونی برای خودت مردی شدی هامنم دیگه سن و سالی گذشته خواستم اول خبرای مسافرتو بنویسم ولی گفتم اول از مسابقه نی نی وبلاگ بگم که برنده شدی دوروز قبل از اینکه بریم مسافرت یعنی ٥شهریور اقای پستچی کارت هدیه ات رو اورد و ملی منو ذوق زده کرد از اینکه گل پسرم اولین جایزه عمرشو گرفته عکسشو میزارم تا ببینی چندروز قبل از اومدن هم که تهران بودیم یروز از دایی حسین مهربونم خواستم تا مجله شهرزاد و بگیره که عکس شما توش چاپ شده باهم رفتیم و گرفتیم و نمیدونی یه چیزی دیدم از خوشحالی رفتم هواااااااااا عکس خوشگلت نه یه بار که دوبار چاپ شده بود یکیش مربوط به همین مسابقه بود که بعنوان برنده عکستو...
14 مهر 1392

نه ماهگیت مبارک عسل مامان

قندعسل من امروز نه ماهه شدی عشق مامان نه ماهه که توفرشته کوچولو مهمون خونه منو بابایی شدی شادی رو به خونم اوردی نه فقط به خونه ما به خونه همه دوروبریامون هرکی میبینتت عاشقت میشن از مظلومیت از شیطونیت از خنده های نازت پسر کوچولوی مهربونم باورم نمیشه نه ماهه شبا بادیدن روی ماهت چشامو میبندمو صبحا بادیدن روی گلت چشمامو باز میکنم هروز شیرینتر میشی همیشه سالم و خوشحال باش پسرم همیشه از روزای زندگیت لذت ببر زندگی ارزش غصه خوردن نداره ایشالله جشن ٩٠سالگیت گل مامان پی نوشت:کلی خبر دارم برا همه کلی عکس.دوروزه از مسافرت برگشتم دارم کم کم همه رو مینویسم و میزارم به همه دوستای گلم هم سر میزنم ...
9 مهر 1392

روزانه های ماه هفتم

دلبندک من پسرکوچولوی شیرینم اول از همه پارسال روز 17.3.91 که برای اولین بار از وجود نازنینت باخبر شدم عمه ژاله ات کنارم بود از ازمایشگاه برگشتیم خونه من ذوق زده بودم و نمیدونستم دیگه به کی خبر بدم که تو هم هستی که عمه ژآله جون تو رفت تو اتاق و با یه دست لباس اومد پیشم داد دستمو گفت برای نی نی .وای که اون لحظه به نظرم کوچولوترین لباسایی اومد که دیده بودم این اولین کادویی بود که کسی بخاطر وجود تو بهم میداد  نمیدونی چه روزایی که این یه دست لباس رو بغل میکردم و تو رو توشون تصور میکردم اینکه بدنیا بیای کی میپیوشی؟ بهت میاد؟اره حتما به نی نی کوچولوی من همه چیز میاد  بارها از ژاله جون پرسیدم چندماهگیش میتونه اینارو بپوشه؟اونم میگفت 6ی...
4 شهريور 1392

پایان مسابقه و پنجم شدنت گل من

شیرین عسل من بلاخره این مسابقه نی نی شکمو تموم شد و مامان راحت شد خداییش که خسته شده بودم عزیزم دیگه داشت خیلی کش دار میشد اما گل من زحمتای مامان نتیجه داد و شما نفر5ام شدی گرچه من میخواستم نفراول باشی و البته که برای من و بابایی همیشه اولی تارتبه دوم هم رسیدی گلم اما نمیدونم تلاش من شاید کم بود که تو سه روز اخر از دوم به پنجم رسیدی عزیزم نتیجه اینه هرکی بیشتر تلاش کنه موفق تره شاید مامانی کم تلاش کرد شاید تو این سه روز اخر دیگه پیگیری نکردم و برای همین کسایی که تلاش بیشتری کردن رتبه های بهتری گرفتن عزیز من این مسابقه که جز سرگرمی چیزی نبود ولی باید بدونی بعدها که بزرگ شدی برای مسابقه های مهم زندگی که واقعین باید تلاش بزرگ کنی باید س...
25 مرداد 1392

هفت ماهگیت مباررررررررررررک

عسلم نفسم شکلاتم هفت ماهه شدی چه زود امروز بجای اینکه خوشحال باشم دلم گرفته چه زود داری بزرگ میشی مامانی چه زود میخوای اقا شی اخه چه عجله ایه؟هفت ماهه مال منی نفسم با نفست گره خورده هفت ماهه حس میکنم جز تو چیز دیگه ای تو این دنیا اهمیت نداره هفت ماهه میخوام بمیرم تا یه خار هم تو انگشت کوچولوت نره عزیزم تو شیرینترین اتفاق زندگیمی از خدا میخوام توجشن هفتاد سالگیت هم شاد و سرحال باشی و اون موقع هم بدونی بازم پسرکوچولوی منی نی نی خوشگلم خیلی خیلی شیطون شدی وقتی بیداری حتی اومدن تو نت هم برام مث یه رویاست چون اگه کنارت بشینم بهم بی توجه ای و مشغول بازیتی اما وای بحال اون موقع که بیام پای لب تاب بشینم یه کارا میکنی که بیا  و ببین ...
11 مرداد 1392

روزانه های 6ماهگیت

پیشی کوچولوی نازم الان راحت خوابیدی و منم اومدم تا یکم از روزانه هات رو بنویسم عسل مامان عاشق روورکتی و دیگه جایی از خونه نمونده که تو بهش سرنزده باشی وقتی باباجون در میزنه با روروک تند تند میدویی طرف در تا من درو با زکنم و تو برای باباجونت دلبری کنی شبا وقتی میخوای بخوابی اول شیرمیخوری بعد پشتتو میکنی به من روتو میکنی طرف باباجونو با دستای کوچولوی نازت نازش میکنی و زمزمه وا رهم یه چیزایی بهش میگی بعدم زود خوابت میبره نمیدونی چقد منو بابا فرهاد از این کارات ذوق میکنیم از اینکه انقد مهربونی از اینکه انقد خوش اخلاقی بمحض اینکه چشماتو باز کنی میخندی انقد خوشم میاد از این کارت که خدا میدونه خاله مهناز و پیمان عاشقتن دلشون برات تنگ ...
3 مرداد 1392

ممنون از همه تاحالا شدیم 12 هم

سلااااااااااااااام به همه دوستای مهربونم خاااااااااااااله ها عمو هاااااااااااااااا مرسی از اینکه به نفس مامی جون رای دادین آرتین فسقلی تا حالا شده 12 هم بچه ها تنهامون نزارید تا جزو نفرات اول چیزی نمونده یه دنیا سپاس از همه ...
29 تير 1392

من یه فرشته دارم تو خونم

  عزیزه دل مامان مامان بزرگ روز سه شنبه رفت شمال هنوز نیومده رفت اخه دایی نیما میخواد داماد شه و خاله هنگامه هم از اون ور رفت شمال تا برن براش خواستگاری ولی دل من خون شد بخدا تازه داشتم کیف میکردم که مامانی کنارمه اما خب چکار میشه کرد دایی نیما هم هزارتا ارزو داره دیگهه مادرجون و پدر جون خیلی ازم خواستن که ما هم همراشون بریم ولی نمیشد اول از اینکه اگه میخواستیم با ماشین دایی نیما بریم ٣روز تو راه بودیمو سشما هم گرما زده میشدی هم اینکه خیلی از ماشین بدت میاد تا میریم تو ماشین زود جیغ و داد راه میندازی از طرفی بابا فرهاد هم نمیتونست بیاد و مامان جونت تصمیم گرفته دیگه تنهایی جایی نداره هرجا بخوایم بریم ٣تایی باهم میریم مادر جون روز...
21 تير 1392